012. شبیخون
دیشب دایی و خانواده اش خونمون بودن آخرای شب رفتن {1شب بود}
من هم رفتم تو اتاق داداش بزرگه به جوجه هام سر بزنم
هنوز چند دقه نشده بود که یهو یه صدایی اومد
چیزی شبیه صدای موشک و...
تمیز یه زوزه میکشید و بعد صدای انفجار با شکستن شیشه
خیلی هم نزدیک بود اصلا بیخ گوش خودمون بود صدای چندتا مرد
که عربده می کشیدن و با پتک به ساختمونا میزدن
چند نفر دیگه هم با صدای بلند کمک میخواستن داداش پنجره رو باز کرد
تا ببینه چه خبره نگو جلو خونه رو آتیش روشن کردن .
شیشه های پر بنزین رو آتیش میزدن و به طرف ساختمونا پرتاب میکردن
داداش منو از اتاق بیرون کرد {اخه امکان داشت شیشه اتاق رو بشکنن}
بابا و داداشم زدن تو کوچه همون موقع 2تا مرد پتک به دست فرار کردن
چندتا دیگشون هم چماق به دست یه طرف دیگه رفتن
ما هم که از همه جا بیخبر فک کردیم بهمون شبیخون زدن
طرف دعوا کمپ ترک اعتیاد کنار خونمون بود {خدا لعنتشون کنه همیشه واسه ما دردسره}
با پتک در کمپ رو باز کرده بودن و ریخته بودن تو کمپ
چندتا دیگشون هم یه 4لیتری بنزین رو جلو ساختمونا آتیش زده بودن
و با شیشه آتیش به خونه ها میزدن هیچی دیگه پلیس اومده بود
اونا هم در رفتن {مامورا می گفتن 2تاشونو گرفتن ولی باورمون نشد ...چرت گفتن}
شب بدی بود {حس میدون جنگ به آدم دس میداد}
+شب قبلش یه خواب بد دیدم مخم خیلی گیر اون خوابه
+تو پست بعدی خوابمو خصوصی میذارم هر کی از دوستان خواست بگه بهش رمز میدم...
+{تازه موقع بیرون رفتن از اتاق ناغافل یکی از جوجه هام از دستم افتاد