023. پشیمونی
دیروز رفته بودم بیرون بابا یه جا نگه داشت تا از عابر بانک واسش پول بگیرم
یه آقایی پای باجه بود 2تا خانم نسبتا میانسال کنارش وایساده بودن
یه خانم مسن هم کمی اینطرف تر تو نوبت بود
وایسادم کنار خانم میانسال تا نوبتم بشه
2تا خانم از اون آقا میخواستن براشون پول برداشت کنه
یکی از خانما رو به خانم مسن گفت:شما هم مال بهزیستی هستی؟؟
-:آره
+:ولی پول بهزیستیا رو نریختن تو حساب چند روز دیگه واریز میشن
-:نه یه حساب جداست
صدای خیلی آرومی داشت طوری که نمیشد راحت فهمید چی میگه
برگشت دستمو گرفت و یه چیزایی زمزمه کرد و همزمان کارتشو بهم نشون داد
خیلی متوجه نشدم گفتم:میخواید از حسابتون پول برداشت کنم؟؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد کار اون آقا که تموم شد خانمه دستمو گرفت
و منو انداخت جلو کارتمو زدم و 40تومن واسه بابا برداشتم
کارت پول و رسید رو گذاشتم تو کیفم و درش رو بستم
خانمه زل زده بود تو چشام و منتظر بود کارتشو گرفت طرفم
گفت :هرچی توشه برام بردار
زدم به دستگاه ازش رمز خواستم یه رسید خرید تاریخ گذشته بهم داد
+:خانم باید بهم رمزتو بدی
-:هرچی پول توش بود برام بردار
+:چشم ولی بدون رمز نمیتونم برداشت کنم
تو جلد کارتشو گشت و یه تیکه کاغذ بهم داد که روش رمز بود
خب دیدم بهتره اول یه موجودی بگیرم بعد مبلغ بزنم
{فک میکردم حداقل 20یا 30تا تو حسابش باشه}
با دیدن نتیجه عملیات جا خوردم فقط 400تومن تو کارت بود
{500بود با کارمزد اعلام موجودی شد 400}
+:خانم تو حسابت 400تومنه
-:با همون صدای ضعیف ازم خواهش کرد براش برداشت کنم
+ولی دستگاه 400تومن رو نمیده
{با دست 4تا انگشتمو نشونش دادم و گفتم 400تک تومنه}
+اینبار مایوسانه تو چشام زل زد و گفت :مجبورم کرایه ندارم برگردم خونه
کارتو از دستگاه گرفتم و بهش دادم
یه مرد که کنارمون بود در حالی که پای دستگاه می رفت
بلند گفت:ننه جون حسابت خالیه پول نمیده
خانمه با نا امیدی کیفشو باز کرد تا کارتشو بذاره تو کیف ....
اولش روم نشد دیدم اینطوری نمیشه کیف پولمو باز کردم
2تا اسکناس 500تایی از توش در آوردم گرفتم طرفش :خانم اینو بگیر واسه کرایه
بهم نگاه کرد گرفتش {چیز عجیبی تو چشاش بود یه چیزی مث غم}
من:ببخش میدونم کمه
واسم دعا کرد
نشستم تو ماشین ولی از همون موقع که ماشین راه افتاد حس بدی دارم
یه حس پشیمونی ای کاش پول بیشتری بهش میدادم
نکنه اون پول واسه کرایه اش کم بود...