026. دوست
پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۲۳ ق.ظ
تو ماشین نشسته بودم مامان و بابا هم جلو نشسته بودن و با هم حرف میزدن
از تو ماشین بیرون رو نیگا می کردم یه ماشین رسید کنارمون
یه نیگا به راننده کردم و یه نگاه به خانمی که کنارش نشسته بود
اولش قیافه خانمه واسم آشنا بود بی تفاوت گذشتم
چشام افتاد به کسی که صندلی عقب نشسته بود
نگام تو نگاش گره خورد خشکم زد نمیدونستم باید چه عکس العملی داشته باشم
اون هم فقط نگاه کرد کمی تو چهره اش تعجب بود ولی من خنثی خنثی
بابا سرعتش رو بیشتر کرد و ماشین کناری عقب موند
اینقد مات بودم که نگام به عقب مونده بود آروم برگشتم و جلومو نیگا کردم
حس بدی داشتم دلشوره ترس ......نمیدونم از دیدنش خوشحال بودم یا ناراحت
یه روزی دوسش داشتم خیلی زیاد هر روزمونو با هم میگذروندیم
روزای شاد و غمگینی با هم داشتیم {2سال مدت کمی نیست}
گاهی کمکم کرده بود اما بیشتر اوقات....
وقتی نوجونی کوری خوب و بد رو تشخیص نمیدی فک می کنی داری کار درست رو می کنی
ولی چند سال بعد وقتی به گذشته نیگا می کنی تازه میفهمی چه غلطی کردی
و چه به سرت اومده تازه روزای حسرت و پشیمونی شروع میشه
یه روزی اون دوست واسه من همه چیز بود حرفش حرف بود و....
اما گذشت و این روزا وقتی بهش فک می کنم می بینم بیشتر زخمامو از همون خوردم
بیشتر دروغا رو از زبون همون شنیدم من دختر آرومی بودم اون یه روزی منو ......
نه نمیخوام باهاش روبرو بشم نمیخوام باهاش از نزدیک حرف بزنم یا...
باهاش قهر نیستم با دلخوری از هم جدا نشدیم فقط یهو دور شدیم
اون هم بخاطر تغییر شرایط زندگیمون
+این دوری رو دوس دارم
+تو روح اون منحرفی که فک میکنه منظورم یه پسره {اصلا منو این حرفا؟؟}
+اسمش نازنینه دوست و همکلاسی دبیرستانم....
از تو ماشین بیرون رو نیگا می کردم یه ماشین رسید کنارمون
یه نیگا به راننده کردم و یه نگاه به خانمی که کنارش نشسته بود
اولش قیافه خانمه واسم آشنا بود بی تفاوت گذشتم
چشام افتاد به کسی که صندلی عقب نشسته بود
نگام تو نگاش گره خورد خشکم زد نمیدونستم باید چه عکس العملی داشته باشم
اون هم فقط نگاه کرد کمی تو چهره اش تعجب بود ولی من خنثی خنثی
بابا سرعتش رو بیشتر کرد و ماشین کناری عقب موند
اینقد مات بودم که نگام به عقب مونده بود آروم برگشتم و جلومو نیگا کردم
حس بدی داشتم دلشوره ترس ......نمیدونم از دیدنش خوشحال بودم یا ناراحت
یه روزی دوسش داشتم خیلی زیاد هر روزمونو با هم میگذروندیم
روزای شاد و غمگینی با هم داشتیم {2سال مدت کمی نیست}
گاهی کمکم کرده بود اما بیشتر اوقات....
وقتی نوجونی کوری خوب و بد رو تشخیص نمیدی فک می کنی داری کار درست رو می کنی
ولی چند سال بعد وقتی به گذشته نیگا می کنی تازه میفهمی چه غلطی کردی
و چه به سرت اومده تازه روزای حسرت و پشیمونی شروع میشه
یه روزی اون دوست واسه من همه چیز بود حرفش حرف بود و....
اما گذشت و این روزا وقتی بهش فک می کنم می بینم بیشتر زخمامو از همون خوردم
بیشتر دروغا رو از زبون همون شنیدم من دختر آرومی بودم اون یه روزی منو ......
نه نمیخوام باهاش روبرو بشم نمیخوام باهاش از نزدیک حرف بزنم یا...
باهاش قهر نیستم با دلخوری از هم جدا نشدیم فقط یهو دور شدیم
اون هم بخاطر تغییر شرایط زندگیمون
+این دوری رو دوس دارم
+تو روح اون منحرفی که فک میکنه منظورم یه پسره {اصلا منو این حرفا؟؟}
+اسمش نازنینه دوست و همکلاسی دبیرستانم....
۹۳/۰۱/۲۸
ذهن منحرف چی هس اصن؟؟؟ (آیکون من در حال سوت زدن)