037. تو این دنیا نیستم
از صبح حال و روز خوبی ندارم {البته جسمی} از نظر روحی که چند روزه تو این دنیا نیستم
بعد صبحانه رفتم تو اتاق و افتادم رو زمین یه بالش کشیدم زیر سرم گلوم درد می کنه
حالت تهوع و سرگیجه بدی دارم مامان از بابا خواست ببرتم دکتر بلند شدم و لباسامو پوشیدم
به تزریقاتی رفتن اکتفا کردم تو مطب روبرو خانم کریمی نشسته بودم تا بابا آمپولا رو از داروخونه
بگیره صدای یه آواز میومد چند ثانیه بعد یه مرد جوون ژولیده تو در ظاهر شد داشت میخوند
چشات منو کشته لبات چقد نازه چقد نازه {کمی هم ریتم داشت}
خانم کریمی :برو اینجا چیزی نیست {واسه گدایی اومده بود}
دوباره شعرشو تکرار کرد خانم کریمی اخمی کرد و بلند شد:مگه نمیگم برو بیرون بیام با لگد......
مرد رفت {یه لحظه ازش ترسیدم دلیلشو نمیدونم}
3تا آمپول زد یه پنی سیلین یه دگزا { دگزا اینطوریه؟؟؟بیخیال بابا حال ندارم}
یه آمپول دیگه واسه سرگیجه یه مایع زرد و قرمز مخلوط کرد
حس میکنم حالا دیگه سرگیجه ام بیشتر شده از وقتی برگشتم با بی حوصلگی ناهار خوردم
و نماز خوندم{اول نماز بعد ناهار} از اون به بعد زیر پتوام همه اش خواب بودم
یکی دوبار رفتم آب خوردم اما زود برگشتم و دراز کشیدم حالم خیلی بدتر شده الا دیگه
بدن درد هم بهش اضافه شده مامان میگه پاشو هرچی بیشتر بخوابی بدتر میشی....
+بدجوری منگم انگار تو این دنیا نیستم....
+شرمنده اگه این پست درهم برهم بود با این حال بهتر از این نشد...