063. من
داداش کوچیکه دراز کشیده تو اتاق داره درس میخونه همینطور که بالا سرش وایسادم بلند به مامان میگم
+حالا چه مدلی میخوای مامان؟؟...
تا حرفمو تموم می کنم ناخداگاه با پا یه ضربه آروم میزنم به پهلو داداش..
+خفه شو صد بار گفتم تو کارای من و مامان دخالت نکن
داداش:من که چیزی نگفتم
+:باز حرف زد میگم حرف نزن
------------------------------------
تو اتاق کنار داش کوچیکه نشستم مامان هم تو آشپزخونه ناهار می پزه
یهو یه شوت بلند و کشدار زدم...
{از اونجایی که مامان تو اینطور مواقع پوست از سر بنده می کنه }
خیلی سریع و بلند رو به داداش گفتم: بی شعور درستو بخون چرا شوت می زنی؟؟
+:کی من؟؟؟من اصلا شوت بلد نیستم بزنم...
مامان: بجا این کارا درستو بخون تا کتک نخوردی...
من:
داداش:
مامان:
--------------------------------------------------------------
مامان چند تا شیشه ی مربا رو گذاشته میگه ته خطی بیا اینا رو ببر بذار تو یخچال طبقه پایین
میگم مامان اینا که تو دستم جا نمیشه بذار رو یه سینی تا ببرم
میگه پ با چی موندی برو سینی بیار ببرشون دیگه
سینی آوردم و مرباها رو توش چیدم 9تا شیشه بزرگ و کوچیک ....بلندشون کردم
من: ع مامان اینا خیلی سنگینن
مامان:ببرشون ...... که نمیخواد بیفته
مامانه من دارم؟؟
من دیگه حرفی ندارم...