085. اومد
پدر و مادر گرام گفتن میخوان برن خرید اصرار کردن من هم رفتم باهاشون
خیابونا رو بسته بودن ماشینو یه جا دورتر از ورزشگاه تختی پارک کردیم
پدر و مادر رفتن طرف ورزشگاه منم رفتم دنبالشون
وای که چقد شلوغ بود و البته گرم
بابا رفته بود داخل مامان گفت بیا خودمون هم بریم تو ورزشگاه
درب ورودی کیف خانما رو می گشتن
خانما تو کیفمو نیگا کرد و گفت:
خانم خودکار ممنوعه {2تا خودکار} عطر هم ممنوعه {5تا عطر کوچیک و بزرگ}
خانم آینه هم ممنوعه {یه آینه کوچیک} خانم لوازم آرایش هم ممنوعه {یه ویتامین لب و یه رژ }
یه چیزی از تو کیفم درآورد نیگا کردم دیدم ع کبریته
خانمه: کبریت اینو دیگه میخوای چیکااااار؟؟؟
من: عملم بالاست
رام نداد برم تو گفت اصلا نمیشه بری...
منم برگشتم مامان گفت بیا از طرف اون یکی خانمه بریم گفتم بیخیال مامان نمیخواد
مامان رفت از در هم رد شد {مامان مث من خلاف نبود}
کبریتو گذاشتم تو جیب شلوارم {خو چیه خسیسیم اومد دور بندازمش}
رفتم پیش یه خانم دیگه کیفمو نیگا کرد همونا رو گفت {بجز کبریت}
گفتم بابا بیخیال مگه میخوا چیکار کنم
گفت :برو ولی جلوتر یبار دیگه می گردن آینتو میگیرنا
آینمو دادم مامانم گذاشت تو کیف پولش رفتم طرف غولشون
یه نیگا به کیفم کرد گفت :خانم چرا لوازم آرایش با خودتون دارید
گفتم:ای بابا واسه 2تا رژ مفنگی آبرو واسم نذاشتی خو همه خانما تو کیفشون از همینا دارن دیگه
هیچی دیگه زدم رفتم تو ...
و من بعدش یادم اومد که خدارو شکر چاقومو از کیفم درآورده بودم
وگرنه یکراست می فرستادم هلفتونی بخاطر اقدام به ترور....
حالا بگو چه خبر بود...اومده بود سخنرانی این زنا هی کل می کشیدن
از اون طرف هم ساز و دهل میزدن من که جیکم هم در نیومد {چه جلافتا}
وسط سخنرانی گفت :پسران عزیز
پسرا:
بعدش گفت :دختران عزیز
دخترا:
بعد کل کشیدن و زدن زیر ساز و دهل و....
خودمونیم ما دخترا چقد بی ظرفیتیم :D البته من که هیچ عکس العملی نداشتم...
تو اون گرما خون خونمو میخورد اینقد بی طاقتی کردم که مامان راضی به رفتن شد
تو خیابون موندیم بابا هم 10 دقه بعد اومد اینقد غر زدم که چرا منو آوردین اینجا و......
بابا واسمون بستنی خرید بعد هم اومدیم خونه
+ حسن اومده بود...