131. قدر نمیدونن که....
دیشب تو اتاق نشسته بودم سر به سر داداش بزرگه و داداش کوچیکه میذاشتم
اصن دیشب کرمم گرفته بود داداشا رو اذیت کنم اینقد اذیتشون کردم که داداش بزرگه کلافه شد
میگه ته خطی بخدا یقتو می گیرم میندازمت بیرونا
میگم تو مال این حرفا نیستی:))
یهو بلند شد اومد گردنمو از پشت گرفت همونطور که نیشم باز بود خودمو انداختم
زمین و گردنمو از دست داداش درآوردم {هرکار کرد نتونست گردنمو بگیره}
یهو داداش کوچیکه اومد جفت پاهامو گرفت و به داداش بزرگه گفت دستاشو بگیر بندازیمش بیرون
داداش بزرگه هم دستامو گرفت بلندم کردن بردن بیرون بین راه بلند میگم
نه نامردا این جوانمردانه نیست خدایا منو بکن 100کیلو {دیدم فایده نداره زورشون زیاده}
خدایا منو بکن 300کیلو نه خدا بکن 400 کیلو خدایا منو بکن 500کیلوووووو
تو پذیرایی انداختنم و بدو رفتن تو اتاق در رو هم قفل کردن
هر چی در زدم درو باز نکردن...
+ نااامردا اخه داداشه من دارم بی جنبه ها....