134. فک می کردم همه حاج آقاها بی اعصابن
کتاب فروشی و نمایشگاه کتاب رفتن رو دوس دارم
چند سال پیش تو شهرمون یه نمایشگاه بزرگ کتاب دایر شد با مامان و بابا رفتم نمایشگاه
بعد کلی گشتن و چرخیدن مامان بابا جلوتر می رفتن و منم سرگرم دیدن کتابا جا موندم...
تمام مدت حواسم به پشت سر و اطرافم بود بلکه تو اون شلوغی کسی بیش از حد بهم نزدیک نشه
اصن همیشه تو مکانهای شلوغ که زن و مرد قاطی ان استرس می گیرم
{چندتا پسر هم پشت سرم بودن دیگه استرسم دو برابر شده بود}
وقت بیرون اومدن همونطوری که مواظب پشت سرم بودم محکم به چیزی برخورد کردم
وقت برخورد یه جیغ کوچیک
وقتی سرمو برگردوندم و لباس طرف رو دیدم یه جیغ بلند تر
وقتی چشم خورد به اخمای طرف یه جیغ ..........
چشاتون روز بد نبینه یک عدد حاج آقای هیکلی با اخمای وحشتناک روبروی بنده بود...
{شانس این همه آدم باس میخوردم به حاج آقای مملکت}
همچین نگاهی بهم می کرد که زبونم بند اومده بود...
یهو پشت سریا هار هار هار زدن زیر خنده
منم دیدم هوا پسه خیلی سریع از کنار حاج آقا خودمو انداختم تو جمعیت
اصن دیگه بیخیال شلوغی و فاصله و......
فک کنم یکم دیرتر فلنگو می بستم حاجی پوستمو می کند....
رنگ به روم نمونده بود از ترس بنده همش فک می کردم حاجیا همه خشمناکن
تا اینکه با یه حاجی مهلبون آشنا شدم
نه بابا انگار مهلبون هم دارن....
پ.ن: دیشب خواب دیدم حرم امام رضام بعد یه دختره روبروم بود چشاش سبز بود با خودم گفتم
عجب چشای سبزی اینو تور کنم واسه حاجی یه دوستی هم داشت کنارش اون هم چشاش سبز بود
ولی به خوشرنگی این یکی نبود..
بهش گفتم چشای خوشگلی داریا اونم به من گفت چشای خودت که خوشگلتره ...
منم کلی شوق کردم پریدم بغلش کردم تو دلم می گفتم همین خوبه بذار جورش کنم واسه حاجی
بلکه این حاجی هم مزدوج بشه بره سر خونه زندگیش که یهو.......
دیگه خوایم یجورایی.....اصن روم نمیشه بگم چی شد خلاصش اینکه دختره اصن به درد حاجی
نمیخورد خاک تو سر بی تربیت بی حیاش حیف حاجی ما نیست ....
اه اه اه بره گم شه با اون چشای ................