ظاهر و باطن
به بهونه تعمیر گوشی داداش کوچیکه رو با خودم همراه می کنم و میزنم بیرون
کلی گوشی فروشی و تعمیرات گوشی رو دید میزنیم چندجایی می تونستن تعمیر کنن و خیلی جاها
نه حق دارن دیگه گوشی فکستنی که حتی آدم روش نمیشه واسه تعمیر بده دست کسی
تو خیابونا قدم میزنیم و مغازه هارو دید میزنیم داداش عین بچه های 5 ساله نق میزنه
واسه برگشتن عجله می کنه یه مسیر کوتاه رو که رفتیم زودی برمیگردیم حالا دیگه راضی شدم
گوشی رو بدم دست یکی از اون تعمیراتیا یکیشون که حس میکنم بیشتر از بقیه حالیشه
گوشیم رو تحویل میگیره یه گوشی دل و روده دراومده گرفته در گوشش و حرف میزنه
"سلام فلانی ببین سیم کارتمو گم کردم شماره شیوا و فاطی رو سیم بودن الا ندارم واسم بفرست
شمارشون رو جفتشون باهام قهر کردن باس از دلشون دربیارم و......."
خنده ام میگیره جلو خودم رو میگیرم سر قیمت توافق می کنیم و .....
میزنیم بیرون تو راه برگشت با خودم فکر می کنم چه دنیای نامردی وقتی یه پسر در عین واحد
دو نفر رو بازی میده و حتما تهش به مرد بودنش هم افتخار می کنه و یه روزی هم .....
حالا یادم می افته حرفایی که شنیدم خنده نداشت گریه داشت یه گریه تلخ واسه هم جنسای من
هم جنسایی که خیلی ساده یه آشغالی مث اون و امثال اون رو باور می کنن...