شانس رو ببین توروخدا
1- دیروز صبح با بابا و داداش بزرگه رفتیم سراغ عمه برداشتیمش رفتیم روستا منزل عمو بزرگه
خوشم میاد از هر ده باری که میریم 9بارش زن عمو پیچونده اومده شهر ور دل پسر دختراش عمو
هم یه چند روزی تو خونه تنها میذاره عمه هم گف رفته که رفته خودمون از خودمون پذیرایی می کنیم
و من ریاست نون پزخونه رو بعهده گرفتم تازه فهمیدم بنده رو واسه همین تاج و تختا بردن
عصر هم زن عمو و پسر و عروسش اومدن
2- کل دیروز تا شب رو با زینب گذروندم {حرف و شوخی در حین کار کردن }
تا عصر نه خودش یه چرت خوابید نه گذاشت من چش رو هم بذارم ...
به قول اون اگه شب هم پیش هم میخوابیدیم کلی واسمون خاطره میشد
بعد شام ما برگشتیم عمه و زینب پیش عمو و زن عمو موندن
{زینب دختر یکی از عمه های خدابیامرز که خونشون تو همون روستاست}
3- زینب گیر داده بگو کی تو این دنیا تو رو اندازه من دوست داره ؟
هرچی به مخم فشار میارم کسی به ذهنم نمیرسه جز همین عمه خدابیامرز {مادر زینب}
میگه بجز اون ... و من توش گیر میکنم چه میدونم خو به دوس داشتن زیاد کسی مطمئن نیستم
میگم: بگو چقد داری اندازه بده؟
میگه :به اندازه اون پسری که تو آینده میخاد باهات ازدواج کنه حتی بیشتر اصن کاش پسر بودم خودم میگرفتمت
میگم: آب دهان بر این شانس تو چرا پسر نشدی ااااخه منم فوری تورت میکردم
چند دقه بعد میگه: خودت اینجایی ذهنت کجاس؟؟
افکارمو از دور دستا جمع میکنم برمیگردونم سر جاش خودمو میزنم به اون راه و میگم
حالا راه نداره تو پسر بشی بریم سر خونه زندگیمون؟؟
دست میندازه دور گردنم منو می بوسم و میگه دردت بجونم من که از خدامه پسر باشم قسمت نشد
و من چقد از این کلمه *قسمت* بیزارم
4- به شدت غمگینم اصن شکست عشخی خوردم یکی بلاخره عاشقمون شد اونم دختره
میفهمین دخترررره
وگرنه مخش نم برداشته بیاد عاشق تو بشه؟
[غش از خنده]