یه روز از تعطیلات پدر گرام پسر عمه و دایی رو دعوت کردن خونمون {پسر عمه داماد داییمه}
یه پسر عمه دیگمو هم دعوت کردیم {داداش بودن پسر عمه ها}
شب مهمونی کلی تدارک دیدیم همه چی خوب پیش میرفت تا موقع شام
سر سفره همه مشغول غذا خوردن بودن که جفت پسر عمه ها از بیرون اومدن علی {دوماد دایی}
نشست کنار دایی و مشغول خوردن شام شد دایی از پسر عمه پرسید
+:علی چرا ساعت 8 بهم زنگ زدی؟؟
-:من نزدم
+:چرا زدی بیا این هم شمارته {گوشی رو نشون داد}
-:نه بابا من اون ساعت تو زمین والیبال بودم گوشیم دستم نبود ببین نزدم{گوشی رو نشون داد}
+:بابا فک کردی من ......این شمارته یعنی دارم دروغ میگم؟؟؟
کم کم داشت بحث بالا می گرفت صداشون بالا رفته بود هیچکدوم هم نمیخواستن کوتاه بیان
یهو علی بلند شد و گفت:به ......قسم نزدم {سانسور شد}
رفت طرف در پذیرایی و گوشیشو محکم زد تو در صدای شکستن گوشی تو تموم خونه پر شد
و هر تیکه از گوشی یه طرف افتاد ...{ محل اصابت گوشی --از گوشی مزبور همین یافت شد}
علی که زد بیرون داش بزرگه رفت دنبالش از اینور یکی از دختر داییا {بی دعوت اومده بود}
پاشد به داد و بی داد که اعصابمون خراب شد من دارم میرم خونمون و...رفت کیفشو برداشت
دوباره گذاشتش زمین :بذار سفره رو جمع کنم بعد میرم و افتاد به جون سفره
زرنگ بازی درآورد خودش شامش تموم شده بود نذاشت بقیه بخورن
سفره رو برداشت و با پسر دایی و پسر خودش رفت
زن علی که عزا گرفته بود رفت تو راهرو نشست تا آخر شب به گریه کردن و...
خلاصه شبمونو خراب کردن تا آخر شب به دلخوری گذشت....
شب بعدش پدر گرام با ترس و لرز خانواده عمو رو دعوت کرد
شب یکی از پسر عموها بعد از بقیه اومد
بابا:چرا هرچی زنگ میزنم بهت جواب نمیدی
پسر عمو:کسی بهم زنگ نزده
+:من 3بار زنگ زدم مگه کری؟تازه میگی زنگ نزدم
-:بیا این گوشی نیگا کن
و....
بحث داشت بالا میگرفت
از تو آشپزخونه خطاب به پدر گرام
:بابا تو رو خدا بیخیال ما سابقه خوبی تو این بحثا نداریم ....
خداروشکر دعوا نشد...
+وقتی میرید مهمونی دعوا نکنید بذاریتش واسه خونه خودتون
حس خیلی بدی به میزبان دست میده