::: خط خطی :::

۱۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

یه مخاطب هم نداشتم تو اینطور روزی بیاد دیدنم و بگه
گلم
عشقم

نفسم
روزت مبارک....

البته با کادو....
اصلا هیچ معلومه این نیمه گمشده من کدوم گوریه
اگه بدونم امروز واسه کدوم خری {بجز مامانش}
کادو خریده قلم دستشو خورد میکنم...
-------------------------
امشب پدر گرام واسه مامان گل گرفت
و یکی هم واسه دخمل خونه {یعنی من}

+درد بابام به جونت الاغ این وظیفه تو بودا....

ته خطی ...
۳۱ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۰۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹ نظر


       از رفتنایی که هیچ اومدنی توش نیست بیزارم


+یادم باشه و یاد بگیرم واسه کسایی ارزش قائل بشم که واسم ارزش قائل میشن.....



ته خطی ...
۳۰ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

دیشب مهمونی دعوت بودیم خونه پسر عمه {همون که دعوا راه انداخت}

سر شام شیطون رف تو جلدم یه دعوا راه بندازم گوشیمو بزنم به دیفال و بزنم تو کوچه و....

نشد دیگه این پسر عمه نشسته بود جفت من هی غذا می ریخت گوشت میذاشت مرغ و سالاد و...

اصلا امون نداد از اونطرف هم دلم نیومد گوشیمو بپوکونم....

{فقط صرفا جهت درک کردن حس و حال اون شب ما وگرنه .....}

راستی انتقام جو هم خودتی....

-----------------------------------------------------------------

امروز هم با همون پسر عمه زدیم کوه و تفریح +چند نفر دیگه از اقوام

کلی خوش گذروندیم یه تفنگ هم بود باهاش هدف می زدیم

در نوشابه تو 30-40متری گذاشتیم و زدیم

بنده به شخصه 9تاشو زدم و امروز لقب سلطان بانو رو گرفتم ...

سلطان بانو تفنگ چی {ت تفنگ رو کسره بده تا لری خونده بشه}

پسر عمه: چند وقت دیگه میریم شورش تو میشی سر دسته

ومن پذیرفتم {موقت پذیرفتم حالا وقت شورش در میرم :D}

بعد هم رفتم کنار رودخونه با پسر کوشولو پسر عمه آب بازی کردم

خیلی خوش گذشت...


+از پسمل کوشولو عکس گرفتم بعدا میذارم واستون {موهاش فرفری و نازه}

+خیلی خسته ام ولی هستم.....



ته خطی ...
۲۹ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ نظر
تو ماشین نشسته بودم مامان و بابا هم جلو نشسته بودن و با هم حرف میزدن
از تو ماشین بیرون رو نیگا می کردم یه ماشین رسید کنارمون
یه نیگا به راننده کردم و یه نگاه به خانمی که کنارش نشسته بود
اولش قیافه خانمه واسم آشنا بود بی تفاوت گذشتم
چشام افتاد به کسی که صندلی عقب نشسته بود
نگام تو نگاش گره خورد خشکم زد نمیدونستم باید چه عکس العملی داشته باشم
اون هم فقط نگاه کرد کمی تو چهره اش تعجب بود ولی من خنثی خنثی
بابا سرعتش رو بیشتر کرد و ماشین کناری عقب موند
اینقد مات بودم که نگام به عقب مونده بود آروم برگشتم و جلومو نیگا کردم
حس بدی داشتم دلشوره ترس ......نمیدونم از دیدنش خوشحال بودم یا ناراحت
یه روزی دوسش داشتم خیلی زیاد هر روزمونو با هم میگذروندیم
روزای شاد و غمگینی با هم داشتیم {2سال مدت کمی نیست}
گاهی کمکم کرده بود اما بیشتر اوقات....
وقتی نوجونی کوری خوب و بد رو تشخیص نمیدی فک می کنی داری کار درست رو می کنی
ولی چند سال بعد وقتی به گذشته نیگا می کنی تازه میفهمی چه غلطی کردی
و چه به سرت اومده تازه روزای حسرت و پشیمونی شروع میشه
 یه روزی اون دوست واسه من همه چیز بود حرفش حرف بود و....
اما گذشت و این روزا وقتی بهش فک می کنم می بینم بیشتر زخمامو از همون خوردم
بیشتر دروغا رو از زبون همون شنیدم  من دختر آرومی بودم اون یه روزی منو ......
نه نمیخوام باهاش روبرو بشم نمیخوام باهاش از نزدیک حرف بزنم یا...
باهاش قهر نیستم با دلخوری از هم جدا نشدیم فقط یهو دور شدیم
اون هم بخاطر تغییر شرایط زندگیمون

+این دوری رو دوس دارم
+تو روح اون منحرفی که فک میکنه منظورم یه پسره {اصلا منو این حرفا؟؟}
+اسمش نازنینه دوست و همکلاسی دبیرستانم....

ته خطی ...
۲۸ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ نظر


یه روز از تعطیلات پدر گرام پسر عمه و دایی رو دعوت کردن خونمون {پسر عمه داماد داییمه}

یه پسر عمه دیگمو هم دعوت کردیم {داداش بودن پسر عمه ها}

شب مهمونی کلی تدارک دیدیم همه چی خوب پیش میرفت تا موقع شام

سر سفره همه مشغول غذا خوردن بودن که جفت پسر عمه ها از بیرون اومدن علی {دوماد دایی}

نشست کنار دایی و مشغول خوردن شام شد دایی از پسر عمه پرسید

+:علی چرا ساعت 8 بهم زنگ زدی؟؟

-:من نزدم

+:چرا زدی بیا این هم شمارته {گوشی رو نشون داد}

-:نه بابا من اون ساعت تو زمین والیبال بودم گوشیم دستم نبود ببین نزدم{گوشی رو نشون داد}

+:بابا فک کردی من ......این شمارته یعنی دارم دروغ میگم؟؟؟

کم کم داشت بحث بالا می گرفت صداشون بالا رفته بود هیچکدوم هم نمیخواستن کوتاه بیان

یهو علی بلند شد و گفت:به ......قسم نزدم {سانسور شد}

رفت طرف در پذیرایی و گوشیشو محکم زد تو در صدای شکستن گوشی تو تموم خونه پر شد

و هر تیکه از گوشی یه طرف افتاد ...{ محل اصابت گوشی --از گوشی مزبور همین یافت شد}

علی که زد بیرون داش بزرگه رفت دنبالش از اینور یکی از دختر داییا {بی دعوت اومده بود}

پاشد به داد و بی داد که اعصابمون خراب شد من دارم میرم خونمون و...رفت کیفشو برداشت 

دوباره گذاشتش زمین :بذار سفره رو جمع کنم بعد میرم و افتاد به جون سفره

زرنگ بازی درآورد خودش شامش تموم شده بود نذاشت بقیه بخورن

سفره رو برداشت و با پسر دایی و پسر خودش رفت

زن علی که عزا گرفته بود رفت تو راهرو نشست تا آخر شب به گریه کردن و...

خلاصه شبمونو خراب کردن تا آخر شب به دلخوری گذشت....


شب بعدش پدر گرام با ترس و لرز خانواده عمو رو دعوت کرد

شب یکی از پسر عموها بعد از بقیه اومد

بابا:چرا هرچی زنگ میزنم بهت جواب نمیدی

پسر عمو:کسی بهم زنگ نزده

+:من 3بار زنگ زدم مگه کری؟تازه میگی زنگ نزدم

-:بیا این گوشی نیگا کن 

و....

بحث داشت بالا میگرفت

از تو آشپزخونه خطاب به پدر گرام

:بابا تو رو خدا بیخیال ما سابقه خوبی تو این بحثا نداریم ....

خداروشکر دعوا نشد...


+وقتی میرید مهمونی دعوا نکنید بذاریتش واسه خونه خودتون

حس خیلی بدی به میزبان دست میده



ته خطی ...
۲۷ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر