امروز اومده بود شهرمون نمیخواستم برم
رفتنم ناخواسته بود...
رو یه تابلو نوشته بودن :" چراغ شو تارم خوش اومای"
هه هه مردم چقد خوش خیالن...
امروز اومده بود شهرمون نمیخواستم برم
رفتنم ناخواسته بود...
رو یه تابلو نوشته بودن :" چراغ شو تارم خوش اومای"
هه هه مردم چقد خوش خیالن...
دیشب داداش دومی از بیرون اومد از دم در صدا زد پ مامان و بابا
داداش بزرگه گفت رفتن بیرون
داداش دومی: ته خطی هم رفته
صداش کردم بیاد تو اتاق دستاش سیاه بود یه پارچه تو دستش بود و یه دسته چوبی از پارچه بیرون بود
داشتم کیک شکلاتی میخوردم
گفت :دستات تمیزه
گفتم :هیشکی به اندازه من تو دنیا تمیز نیست...
گفت :اینو بگیر دستت بکش بیرون ...دسته چوبی رو گرفتم از تو دستش در آوردمش
وااای چه چیز توپ و خوش دستی بود...
میگم واسه کی درستش کردی؟؟
میگه واسه خودم...
میگم بدش به من...{ با التماس}
میگه برو بابا تو میخوایش چیکار
میگم میخوام بذارمش تو کیفم هر کی مزاحمم شد با این شقه شقه اش کنم :D
داداش بزرگه: آخه دختر خل این تو کیف جا میشه :D
من: دیگه شما با اونش کار نداشته باشید واسش یه کیف بزرگ میخرم...:D
شیطنتم گل کرده بود گرفته بودمش دستم و هی می چرخوندمشو باهاش
حرکات نمایشی در میاوردم و باهاش سر به سر داداشا میذاشتم...
من :به نام نامی حق یکی گردن خوشگلشو بیاره وسط میخوام شمشیرمو امتحان کنم:D
داداشی یه دعوا راه بنداز بریم جنگ من دلم دعوا میخواد...
مثل ساموراییا گرفتم دستم و اماده حمله شدم...راه بیفتین دیگه من آماده ام
کاش تو کوچه دعوا بشه منم برم ...جنگ جنگ تا پیروزی
البته بگما اگه اینو بدید به من میام دعوا اینو ازم بگیرن در میرم گفته باشم...
داداشا هم میخندیدن
داداش دومی: ته خطی یکی از بچه ها گفت اون چاقویی که واسه تو درست کردمو بدم بهش
من :ب کی؟؟
داداش دومی :سعید....گفتم ته خطی بردتش نمیدتش
{سعید پسر عممه}
من: سعید غلط کرد به 100تا مث اون نمیدمش
داداش:گفتم نمیدیش اصرار کرد گفت بگو سعید گفته سرشو کلاه بذار یه جوری ازش کش برو
من: به خوابش هم نمیبینتش
وسط مسخره بازیام گوشی داداش دومی زنگ خورد برداشته داره حرف میزنه و همزمان به کارای من میخنده...
به پشت خطی میگه :نه بابا دارم به ته خطی میخندم داره شمشیر بازی می کنه آره بهش گفتم
گفت سعید غلط کرد بمیره هم بهش نمیدمش...{بعد بلند خندید} برو بابا
تو کی هستی که میخوای اونو از دست ته خطی بگیری
با همون خط خطیت می کنه اونو یادگاری از من برداشته
یه نیم ساعتی با شمشیر مسخره بازی در آوردم داداشارو هم کلی خندوندم
حسابی خسته شدم و رو فرش ولو شدم داداش پارچه رو آورد جلو گفت
بسه دیگه بزارش رو این ببرمش گذاشتمش نیگاش کرد
گفت ع دست خودم که از دست تو تمیز تر بود ببین جا انگشتات رو تیغه اش مونده..
من :آره جون خودت اونا قبلا روش بودن...:D
{دوروخ گفتم از تمیزی برق میزد ولی این آخرا جا انگشت رو تیغه اش مونده بود}...
این چاقوییه که داداش دومی واسم درست کرده...
دلم میخواست برم جمکران دلم هوایی شده امروز هرکاری کردم جور نشد
دوستان التماس دعا...
+ بیا ادامه مطلب...