::: خط خطی :::

۲۲ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است


داداش بزرگه از پا سیستم بلند شد اومد کنار اپن واساد منم تو آشپزخونه بامیه درس می کردم

برگشته میگه ته خطی ویندوز پرید

- چی؟؟

+ ویندوز سیستم پرید

- برو بابا مسخره نکن حوصله ندارم

+ بجون خودم پرید

یهو یادم افتاد کلی برنامه و اطلاعات رو دکستاپ داشتم جیغم بلند شد...با هم دعوامون شد

داداش میگه اصن پرید که پرید فدا سرم

من :از جلو چشام دور شو نمیخوام قیافتو ببینم

اصن نیگاش می کردم داغ دلم تازه میشد

داش کوچیکه اومده میگه چرا ویندوز رو پروندی؟

میگم من نبودم بابا

دست انداخت تو یقم شاکی گفت : من 2گیگ برنامه نرم افزار اندروید رو دکستاپ داشتم

دستشو پس زدم و داد زدم به من چه مگه من پروندمش من خودم 3 گیگ برنامه روش داشتم همش پرید


کلی برنامه نرم افزاری {حجم بالا } که کلی وقت واسه دانلودشون گذاشتم...

کلی آهنگ که تو وب لانتوری و بقیه دوستان دانلود کردم...کتابا و رمانامو که نگو شاید 50 -60تا

کلی سخنرانی از حاج عاغا دانشمند- تهرانی و مومنی که تازه دانلود کرده بودم

کلی کلیپ و فیلم آموزشی - تمام عکسای یادگاری آخر هفته و شخصی واینترنتی و.. {1000تا می شدن }


+1 : از دست خودم هم کفری ام اخه یکی نیست بزنه تو گوش منو بگه اخه کله خراب

تو که رم گوشیت2 گیگه چرا عکساتو تو اون خراب شده نگه نمیداری که همچین روزی

غصشونو نخوری {همیشه خدا از این دو گیگ 100مگابایتش پره اون هم آهنگه قدیمیه}شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز


+2 : اصن همیشه یکی باس باشه یه گندی به حال من بزنه....



ته خطی ...
۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۶:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر


یه ذره از پوست گوشه ناخن انگشت دستم بلند شده

کشیدمش تا جدا شد......

ااااااخ لعنتی دردش از زخم خنجر هم بدتره....



ته خطی ...
۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۱:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر


از ختم قران برمی گشتیم آش رشته نذری بهمون دادن یه قابلمه کوچیک با  یه کاسه جدا

قابلمه دست مامان بود و منم کاسه رو گرفتم تو دست و راه افتادیم بیایم خونه

از خیابون رد میشدم یه ماشین اونطرف خیابون نگه داشت وقتی رسیدم اونطرف خیابون

پسره {راننده} دنده عقب گرفت و جلو پام نگه داشت {یه پیرمرد هم کنارش بود فک کنم باباش بود}

راننده :ببخشید خانم آش رشته از کجا خریدی؟؟

من : نخریدم نذریه

راننده: ببخشید مرسی ازتون

من: بفرمایید {کاسه رو گرفتم طرفش}

مامان همزمان گفت همینو ببرین و....

  منم یبار دیگه تعارفش کردم ...

راننده : نه دیگه مرسی ببخشید 

بیچاره خجالت کشید از قیافش معلوم بود 

بعد هم راه افتاد و رفت کمی جلوتر نگه داشت ....

چند متر جلوتر مامان میگه : اخ دیدی ؟؟کاش اون کاسه آش رو میدادیم بهشون

من :خو نبرد ما که میخواستیم بدیم

مامان: اخ کاش آش میدادیم بهشون 

من : میخوای بدو بدو برم دنبالشون کاسه رو بدم بهشون و بیام 

مامان : D

دیگه نزدیک خونه بودیم خانمه از کنارمون رد شد بو آش رشته هم میومد 

مامان : نچ مدیونی مردم اومد گردنمون بوش کوچه رو ورداشته

من : اهوم میخواستی از زن دایی نگیری تازه پسره و باباشو چی بیچاره ها فک کنم هوس کرده بودن

مامان که انگار باز یادش افتاده بود : اخ اخ کاش اون کاسه آش تو دست تو رو میدادیم بهشون

من : خو نبردن تقصیر ما چیه

مامان: مدیونیشون گردنمون نیاد

من : ای بابا میخوای برم بگردم پیداش کنم بزور آش رو بدم بهش و............

مامان:  :D

اومدیم خونه واسه بابا تعریف کردیم بعد یجوری منو نیگا می کنه و میگه : اخ خوب اون کاسه دستتو میدادی بهشون

من : ای بابا پدر من خو نبرد 

بابا : ولی کاش میدادی ببره 

من : واااای میخواید برم کوچه پشتی رو بگردم پیداش کنم آش رو بدم بهش و.......


+ این آش دست ما شده بود فیلمی......


ته خطی ...
۲۹ تیر ۹۳ ، ۱۲:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر


زن دایی زنگ زد گفت امروز ختم قرآن گرفته

از من و مامان هم خواست بریم و البته قرآن جزء جزء رو هم براشون ببریم

مامان که رفته ملاقات اهل قبور من موندم

حالا برم ؟؟نرم؟؟

خب اول واسه رفتن کمی مردد بودم ولی الا دلم میخواد برم...


+ عصر خونه دایی تو ختم قرآن دعاگوی تمام دوستان مجازی هستم...




ته خطی ...
۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر


شام دیشب رو مامان درس کرد بعد به من گفت برو غذا رو بریز بیار شام بخوریم منم گفتم : چون شما درس کردی

شما هم بریز بعد مامان یه نیگا کرد و محکم گفت :نمیریزم بمون تا از گشنگی بمیرید

حرف مامان 2تا نمیشه دیگه افتاد گردن خودم...

سر کشیدن شام این اومد تو ذهنم منم جو گرفتم زیر لب زمزمه می کردم

سیم سالا زیبا شاخه گل تنها حالا من از اینجا شهر مترسکها واسه همه یارا یه خبری دارم

دیدینگ دیدینگ دین دین دیری ریری رینگ رینگ {این هم آهنگ وسطش بود}نیشخند

بعد همه داشتن اینجوری نیگام می کردن خنثی

{این شعرو اول راهنمایی که بودم شنیدم }

-------------------------------------------------------------------------

بعد شام اینقده به دست و پای این داش بزرگه پیچیدم که بیا بریم بیرون من مسواک بخرم اونم هی

می گفت دلم درد گرفته نمیام دیگه راضیش کردم رفتیم نصفه شبی چندتا فروشگاه و داروخانه شبانه روزی گشتم

ولی مسواک گیر نیاوردم {عروسکی میخواستم } داشتنا ولی خیلی کوچیک بودن اندازه یه کف دست

تو فروشگاه آخری اینو خریدم ...
خعلی دوسش دارم...قلب

-----------------------------------------------------------------------

امروز صبح خواب بودم یهو با صدای در بیدار شدم یه چشمو باز کردم {چش چپم باز نمی شد}

دیدم داداش بزرگه داره میاد با خودم گفتم لابد اومده آب بخوره چشامو بستم دوباره بخوابم

بعد یهو گفت : ع ته خطی خوابت برده پاشو دیره هنوز سحری آماده نکردی

بعد دوباره چشمو باز کردم {همون یه دونه رو } گوشی کنارمو برداشتم و درشو باز کردم تا ساعت رو ببینم

داداش گفت پاشو بابا 4 و 20 دقست الا اذون میخونه دیگه مامان هم بیدار شد غذا رو گرم کرد 

هول هولکی سحری خوردیم... هیچوقت تو عمرم 10 دقه ایی غذا نخورده بودم + مسواک

خیلی تشنمه کاش زودتر اذان رو بگن...


بعدا نوشت: وب دوستان رفتم پستاشون رو هم خوندم ولی نتونستم کامنت بذارم نمیدونم سیستم چه مرگش شده

نظرات وبلاگا رو باز نمیکنه باز شدن هر نظر 10-15 دقیقه طول می کشه دیگه شرمنده دوستان

درست شد میام وبتون...



ته خطی ...
۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۹:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ نظر