::: خط خطی :::

۳ مطلب با موضوع «افکار سرگردان» ثبت شده است


چند باری عرفا و علما و حافظ و فلان و بهمان با زبون بی زبونی گفتن جناب ته خطی جلو اون زبون بی صاحاب رو بگیر اصن چه لزومی داره با همه جیجی باجی 

بشی و خودمونی  وقتی  این خودمونی شدن یه طرفست اصن چرا این زبون بی صاحاب نمیتونه یه چیزی ته دلم نیگه داره آدما باس واسه خودشون یه سری حرفای نگفته داشته باشن

حرفایی که هیشکی ندونه فقط خودش و خودش باس یه قیچی وردارم بیفتم به جونش از بیخ و بن ببرم بندازمش دور بلکه واسش درس عبرت بشه

از من به شما نصیحت با آدمایی که باهاتون روراست نیستن روراست نباشین مطمئنن نمیگن اوه چه آدم راستگو و بی شیله پیله اییه طرف میگن اوه چه احمقه 

......................................

هفته پیش گفته بودن واسه خواستگاری میان با خودم گفتم اینبار هم  نه ...دلیلش تو دل بی صاحابمون بمونه قرار شد یه روز رو واسه مراسم 

اوکی کنیم به لطف خودم اوکی نشد به پدر گرام گفتم بذار خودشون زنگ بزنن واسطه پیام اورده تا جمعه منتظر اجازه بودیم خبری نشد علی الحساب طرف 

رفته تهران سرکار خبر اومده کل فک و فامیل دور البته به واسطه تبریک گفتن مزدوجی ما رو اونم حیرون که کی به اینا خبر رسونده

حالا خوبه هنوز راشون ندادیما  

مردم چه شایعاتی درس می کنن 

امشب یه مرگیم هس نمیدونم دقیق چه مرگیه ولی از این اوضاع لعنتی خسته شدم از پس دلم برنمیام باس سر یه فرصت درست باهاش خلوت کنم

باس باهاش رو راست باشم تا کی میخاد خودشو خر کنه دو دوتا چارتامونو بکنیم سنگامونو با هم وا کنیم 

اصن راضیش کنیم این بار همه چی رو بسپاریم به قسمت هرچی شد بادا باد مخالفت ممنوع ایراد الکی ممنوع ترس از تغییر ممنوع 

خودشو زده به خواب و بیخیالی رفته تو توهم بیچاره دلم رو میگم یبار هم ما به اون زور بگیریم و بندازیمش زیر سلطه



ته خطی ...


1- دیروز صبح با بابا و داداش بزرگه رفتیم سراغ عمه برداشتیمش رفتیم روستا منزل عمو بزرگه

خوشم میاد از هر ده باری که میریم 9بارش زن عمو پیچونده اومده شهر ور دل پسر دختراش عمو

هم یه چند روزی تو خونه تنها میذاره عمه هم گف رفته که رفته خودمون از خودمون پذیرایی می کنیم

و من ریاست نون پزخونه رو بعهده گرفتم تازه فهمیدم بنده رو واسه همین تاج و تختا بردن

عصر هم زن عمو و پسر و عروسش اومدن


2- کل دیروز تا شب رو با زینب گذروندم {حرف و شوخی در حین کار کردن }

تا عصر نه خودش یه چرت خوابید نه گذاشت من چش رو هم بذارم  ...

به قول اون اگه شب هم پیش هم میخوابیدیم کلی واسمون خاطره میشد

بعد شام ما برگشتیم عمه و زینب پیش عمو و زن عمو موندن

{زینب دختر یکی از عمه های خدابیامرز که خونشون تو همون روستاست}


3- زینب گیر داده بگو کی تو این دنیا تو رو اندازه من دوست داره ؟

هرچی به مخم فشار میارم کسی به ذهنم نمیرسه جز همین عمه خدابیامرز {مادر زینب}

میگه بجز اون ... و من توش گیر میکنم چه میدونم خو به دوس داشتن زیاد کسی مطمئن نیستم

میگم: بگو چقد داری اندازه بده؟

میگه :به اندازه اون پسری که تو آینده میخاد باهات ازدواج کنه حتی بیشتر اصن کاش پسر بودم خودم میگرفتمت

میگم: آب دهان بر این شانس تو چرا پسر نشدی ااااخه منم فوری تورت میکردم

چند دقه بعد میگه: خودت اینجایی ذهنت کجاس؟؟

افکارمو از دور دستا جمع میکنم برمیگردونم سر جاش خودمو میزنم به اون راه و میگم

حالا راه نداره تو پسر بشی بریم سر خونه زندگیمون؟؟

دست میندازه دور گردنم منو می بوسم و میگه دردت بجونم من که از خدامه پسر باشم قسمت نشد

و من چقد از این کلمه *قسمت* بیزارم


4- به شدت غمگینم اصن شکست عشخی خوردم یکی بلاخره عاشقمون شد اونم دختره

میفهمین دخترررره



ته خطی ...
۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر


دارم دیپلم انسانی می گیرم تو دفترچه سراسری رشته تجربی رو واسه امتحان انتخاب کردم

حالا موندم کار درستی بود یا نه ...

همیشه حس خاصی نسبت به رشته تجربی داشتم شاید یه جور علاقه با اینکه از ریاضی و فیزیک و شیمی خوشم نمیاد ولی زیست رو دوس داشتم کتابای انسانی رو مرور می کنم وقت خوندنشون حس خوبی ندارم از ادبیات تخصصیش بیزارم یه حساب سر انگشتی می کنم کتابای انسانی ظاهرا آسون تر هستن ولی ولی خب تهش چه فرقی می کنه من که حتی کتابای سال دوم و سومش رو نیگا هم نکردم تو این زمینه با تجربی فرقی نداره تقریبا چیز زیادی از جفتشون نخوندم و واسه کنکور باس از صفر شروع کنم......

همه ی اینا به کنار اصن بیخیال حرفای بالا مهم علاقست چرا کتابایی رو بخونم که دلم نمیخواد تو دست بگیرمشون نمیدونم درسته یا غلط فقط امیدوارم یه روزی پشیمون نشم



ته خطی ...
۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر