::: خط خطی :::

۱۹ مطلب با موضوع «اندر احوالات من» ثبت شده است


عروسیای تابستونی شروع شده تا اینجاش که خوب نبود خدا بقیشو بخیر بگذرونه چند روز پیشا عروسی دعوت بودیم

 یه تالار خارج شهر شلوغ شدید یعنی کلا صاحاب مجلس با هرکی یبار سلام علیک کرده دعوتش کرد عروسی بسیار عروسی مزخرفی بود

حیف وقت گرانبهای بنده که صرف رفت و آمد شد ...غذاشون سررررد بی نمک مرغ نپخته ماست و نوشابه گررررم خدمه هم که کلا شخصیت نداشتن

 کل تالارش 4تا کولر داشت بعد انگاری مردم مشنگن همه جا جار زدن که سی ملیوون خرج تالارمون رفته

)حیف اون مواد غذایی که حروم کردن کل مهمونا چند قاشق بیشتر نخوردن تمام غذاها رفتن تو سطل آشغال) 

+نتیجه اخلاقی:هر عروسی دعوت شدین نرین مگه اینکه مطمئن بشین غذاشون عالیه ...

چند روز قبلش یه عروسی دیگه دعوت بودیم انصافا غذاش خوب بود ولی مگه بدون سرخر میشه؟یه بچه کصافد اومد خودشو انداخت رو کیف ما

 مامانش هم فقط نیگا میکرد و لبخند میزد کیفمونو برداشتیم در دسترس نباشه اینقد عررر زد کلافه شدم هر چی دم دستش رسید پرت کرد تو کله ما ...

بعد مامانش: اینجوری بود:))

کلا رفته بودم رو مود ایوبی وگرنه لهش میکردم خانمه اونور میگه کیف رو بده بچه مگه چیه 

حالا محلش ندادم حالا اگه خودش بود کیفشو میداد بچه بریزه وسط؟؟

بعد یه ربع با وساطت مامان و زن عمو کیف رو دادم میبینم بچه کلشو تا ته کرده تو کیف وسایلمو داره میندازه تو جمع ازش گرفتمش گذاشتم یه کناری

میگم کیف وسیله شخصیه نه هرکی اومد سر کنه توش باز عررر زد مامان میگه ته خطی آبرومو بردی کیف رو بده بهش بره یا قایمش کن نبینه 

آخه مادر من کیف به اون بزرگی بذارم تو جیبم که نبینه؟

منم نامردی نکردم گفتم من آبروتو بردم یا این بچه بی تربیت که مامانش درست ادبش نکرده

 دلمم خنک شد مامانش از اعماق سووخت پاشد رفت دیگه هم نیومد سرخرر

نتیجه اخلاقی:بچه اومد واسه کیفتون همون اول به مامانش غیر مستقیم یه بد و بیراه بگین

 بچه رو ورمیداره میره راحت میشین مث من ایوب بازی درنیارید:)) 

از تجربیاتم استفاده کنید بخدا من حیفم :))



ته خطی ...
۰۶ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

مدتی میشه ننوشتم وقتایی که میرم و تا مدتی نمیام نوشتن واسم سخت میشه
 انگار دیگه حرفم نمیاد مث وقتایی که تازه میخواستم نوشتن رو شروع کنم و بگذریم
هفته پیش کار بافت فرش تموم شد نتایج امتحانات رو هم همون روز گرفتم 
همه رو قبول شدم حتی اون امتحان فنی حرفه ای که 4بار امتحان دادم
سه شنبه هم امتحان عملی رو دارم دفترچه سراسری هم اومده دنبال ثبت نام و اینکارام 
و دیگه اینکه نمیدونم این روزا خوبم یا نه کلا احساس خاصی ندارم 
حرفم هم نمیاد بجاش عکس تموم شده فرش رو ببینید



    فرش
ته خطی ...
۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ نظر


از دیروز حس می کنم گلوم درد می کنه

صبح و ظهر قرص سرماخوردگی خوردم

تمام روز رو عین معتادا خواب بودم بدنم هم درد می کنه

دیدم چه کاریه از درسام افتادم با این قرص خوردنا {اره جون دلم}

دیگه کلکنه ازبوه {فارسیش فک کنم گل گاو زبونه یه همچین چیزی} دم کردم خوردم

الا هم یه پتو پیچوندم دور خودم و پا سیستمم

آخر شب هم یبار دیگه باس دم کنم بلکه گلو درده خوب بشه

سرماخوردگیام خرن کاش شدید نشه که به این زودیا خوب نمیشم...



ته خطی ...
۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ نظر


دو هفته پیش اس دادم به دختر عمو واسه چندتا کتاب

بهش گفتم کسی از اقوام رو می شناسه که کتاب پیش انسانی داشته باشه مبگه خودم دارم

میگم تو که نمیتونی از خرمشهر اونا رو بفرستی

میگه خودم آخر هفته دارم میام واست میارم منم خوشحال که چه بهتر

حالا یه هفته عقب افتادنم هیچ حالا چند روزه اومده و هنوز کتابا رو به بنده نداده

دو روز پیش شوهر دختر عمو به داداشم گفته

واسه ته خطی کتابارو آوردیم فردا میارم در مغازه ببریشون واسه ته خطی 

داداش منم گفته در مغازه چرا یه روز بیاید منزل دور هم باشیم کتابارو هم بیارید

امروز میگم مامان سمانه کتابارو نیاورد اس بدم برام بیارتشون؟

مامان: بابات میخواسته یه شب دعوتشون کنه شام بیان خونمون بذار اونموقع خودش میاره

+:پدر کی سمانه رو دعوت می کنی بیاد؟؟

بابا: الا که پول یه مهمونی بزرگ رو ندارم

+: آخه پدر من سمانه و شوهرش و یه دختر کوچولو 3نفرن مهمونی بزرگ ؟؟

-: نه خب میخام طاهره وشوهر و بچه هاش و پدر شوهرش رو هم دعوت کنم با هم بیان {خواهر سمانه}

حالا من این وسط موندم اس بدم سمانه بیاره اون کتابای کوفتی رو یا بمونم بابا پولدار بشه مهمونی بگیره

سمانه هم که انگار منتظر زیر لفظیه خودش نمیارتشون که...

بابا یکی هم به فکر من باشه بنده اعتراف می کنم همچین درس بخونی هم نیستم

اینا هم هی دارن آوردن این کتابارو به تعویق می ندازن

بنده با این اوصاف چطور 3ماه دیگه 5تا کتاب رو امتحان بدم ....






ته خطی ...
۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر


بی اعصابی چند هفته پیش رو یادتونه؟؟{اینجا}

بنده تو این مدت که نبودم تکلیف اینو هم روشن کردم

{خدا شانس بده وقتایی که داغونم کارام بهتر پیش میره }:)))

صاب کار رو کشوندم پا قرارداد اومد در خونمون کار رو تحویلم داد قرارداد رو هم امضاء کردیم

قرار شد 3ماه دیگه بنده کار رو تحویلش بدم و اوشون هم دستمزد بنده رو بدن...

این خانمه از همون لحظه اول که بنده رو رویت کردن نیشش تا بناگوشش باز شد

هی راه به راه به من و مامان می گفت: ایشالا که به واسطه این کار با هم فامیل بشیم

بنده هم مث دخملای خیلی خوب فقط یه لبخند ملایم میزدم طوری که دندونام هم معلوم نباشه

{میدونید که زشته دختر میخنده دندوناش پیدا باشه}

برگشته میگه ایشالا پولش رو خرج جهازت کنی

تو دلم گفتم آخه 500تومن هم پولیه که من باش جهاز بخرم

بهش گفتم فعلا میخام خرج تحصیلم بکنمش {یه وقت فک نکنه من هولم یا شوهر ندیده ام }

اونم هی راه به راه از من یه سوالاتی می پرسید بعد هم گفت که چندتا برادرزاده دانشجو داره

که انگار میخاد منو واسه اونا لقمه بگیره

این خانمه از وقتی کار رو داده دست بنده 2بار اس فرستاد

احوال پرسی و اینکه چقد از کارش انجام شده

بار اول جوابشو دادم بار دوم پریشب بود جوابشو ندادم

چه کاریه اصن خوشم نمیاد به دیگران جواب پس بدم والا....


+ کسی که بخواد بنده رو بگیره باس خدا محکم زده باشه پس کله اش

{به نظرتون خدا میزنه پس کله یکی از برادرزاده هاش ؟؟}



ته خطی ...
۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴۴ نظر