دیروز با پدر و مادر گرام زدیم بیرون {گردش 3 نفره}
رفتیم یه منطقه به اسم کاکا رضا اون اطراف باغ زیادی هست اهالی اونجا میوه هاشونو کنار خیابون میذارن واسه فروش
کلی میوه خریدیم {سیب هلو انگور قرمز دونه درشت انگور سبز هلو پیوند زردآلو فلفل دلمه ای و.....}
منم یه نوع سیب سبز گرفتم از اون ترشا {عاشقشم فلفل دلمه ای و انگور دونه درشتارو هم بابا بخاطر من گرفت}
بعد هم از یه سرازیری رفتیم پایین تا رسیدیم کنار آب
از آب رد شدیم رفتیم زیر درختا نشستیم میوه و چای خوردن
برگشتنی وقتی میخواستیم از آب رد بشیم یهو صدایی تو کل منطقه پیچید یه ماشین از جاده منحرف شد
و از سرازیری افتاد پایین کلی گرد و خاک بلند شد و چند نفری که اون قسمت نشسته بودن از جلو ماشین فرار کردن
اصن یه وضعی...
بابا میرفت طرف ماشین منم پشب سرش مامان میگه :ته خطی بیا از اینطرف بریم بالا کجا میخوای بری؟
میگم :بیا مامان بریم ببینیم چی شده {ماشین پشت درختا بود زیاد معلوم نشد}
مامان میگه : من طاقت ندارم ببینم {مامان فک کرد خانواده توش نشستن و کسی ازشون....}
سرعتمو بیشتر کردم رفتم به صحنه حادثه
یه زانتیا بود سرنشیناش رو آورده بودن بیرون
2تا مرد بودن یکیشون دستش زخمی شده بود یکی دیگشون رو گذاشتن تو آمبولانس و بردن
اصن من موندم این سرازیری از جاده فاصله داشت چطور راننده نتونست ماشینو کنترل کنه...
لازمه بگن یکی از سرنشینا شبیه معتادا بود عایا فک کنم مست بودن
ولی خودمونیما خدا بهشون رحم کرد زانتیا بود اگه پراید بود الا باس حلواشون میخوردن بخودا...
+ شب واسه داش کوچیکه تعریف می کردم و عکسارو نشونش میدادم
شاکی میگه: عههه شانس منه الا اگه من باهاتون بودم همچین اتفاقی نمیفتاد
چرا همه اتفاقات هیجانی واسه شماست...
++ عکسا زیاد بودن حوصله ام نکشید آپلود کنم...