این هفته بیرون نرفتم در نتیجه پست آخر هفته نداریم بجاش یه خاطره میگم...
--------------------------------------------------------------------
تعطیلات عید سال 90 همراه اعضای خانواده عازم کربلا شدم....
بهار روزای بلند و شبهای کوتاهی داره ....من تو مسافرت ها جنب و جوش زیادی دارم
اهل خوابیدن تو ماشین هم نیستم زیارتهای دوره ای حرم رفتن خرید و.......
انجام این کارا باعث شده بود تو شبانه روز 3یا4ساعت خواب داشته باشم....
روز پنجم بود {14 فروردین} صبح زود واسه نماز با مامان رفتم حرم امام حسین....
زیارت کردم و منتظر گفتن اذان شدم...اینقد خسته بودم که نمی تونستم
چشامو باز نگه دارم....همین که نماز رو خوندم به مامان گفتم سریع برگردیم
هتل چون بشدت خوابم میومد....مدتی رو تو ماشینای هتل نشستیم
تا مسافرا تکمیل بشه چند تا پسر جوون هم ردیف آخر{پشت سر ما}نشسته بودن....
تو راه سرمو تکیه دادم به شیشه و چشامو بستم ...نتونستم جلو خوابیدنمو بگیرم
چشام خواب رفت وسرم سنگینی کرد همین که رفتم با صورت بخورم به صندلی بیدار شدم
و خودمو کمی جمع و جور کردم{چند باری همین اتفاق تکرار شد}.........
حالا مگه این ماشین لعنتی می رسید به مقصد با اینکه کمتر از 5دقه فاصله بود
ولی واسه من یه عمر گذشت ..نزدیکای هتل شدیم....همش زیر لب بخودم
می گفتم:مقاومت کن تو نباید بخوابی...تو می تونی...فقط طاقت بیار......
همون موقع متوجه شدم از پشت سرم صدای خنده میاد ...
پسرا داشتن میخندیدن انگاری که بزور جلو خنده خودشونو گرفته بودن..
یکیشون که دورتر نشسته بود پرسید:بچه ها به چی میخندید؟؟
یکی جواب داد:این دختره جلومون رو ببین خداوکیلی آخر خندست دقه ای
یبار با صورت میره تو صندلی ...
یکی می پرسید ببینید مال کدوم کاروانه اون یکی پرسید از کدوم شهره....
هرکدوم چیزی می گفتن تا اینکه یکیشون داوطلب شد و
گفت:شما کاریتون نباشه خودم آمارشو می گیرم....
وای بر من اوضاع خطری بود خواب از سرم پرید....منتظر شدم همین که ماشین نگه داشت
بدون اینکه صورتمو برگردونم بلند شدم چادرم رو روی سرم کشیدم 2پا داشتم 2تا
قرض کردم و سریع خودمو از ماشین انداختم پایین با عجله طرف پیشخون رفتم کارت
اتاق رو گرفتم ورفتم طرف آسانسور......آسانسورا همیشه شلوغ بود
{اخه هتل 7طبقه بود و تعداد زائر زیاد} خداروشکر اون لحظه خلوت بود تا دکمه رو زدم
در باز شد خودم رو انداختم تو آسانسور وطبقه 2رو زدم.......چشام به در ورودی هتل بود
چندتا پسر باعجله از در ورودی داخل میومدن که در آسانسور بسته شد......
نفس راحتی کشیدم..اوووووه تعقیب و گریز ترسناکی بود ولی بخیر گذشت ومن لو نرفتم
{تمام مدت مامان با عجله دنبالم میومد ولی از ماجرا خبر نداشت}.
تو اتاق رو تخت لم دادم حس خیلی خوبی بود 2دقه نگذشته بود که مامان
مجبورم کرد واسه صبحانه بریم رستوران هتل...بعد اون رفتیم خرید...بعد حرم ونماز ...
ناهار و دوباره خرید و گشت وگذار تو خیابونا....عصر دوباره رفتم حرم و نماز وقت برگشتن
به هتل بود واسه خوردن شام....همین که رفتم تو ماشین چشم خورد به ردیف آخر
چندتا پسر نشسته بودن...منو مامان هم یه ردیف جلوتر نشستیم.
{این ماشینا فقط مخصوص همون یه هتل بودن}..
از پشت سرم صدای پچ پچ میومد ولی زیاد واضح نبود
یهو یه پسر سرش رو از کنار صندلی جلو آورد وهمونطوری که به من زل زده بود
پرسید:ببخشید خانوم تو چه ساعتی شام رو میدن؟؟؟؟
من صورتم رو برگردوندم و نگاش کردم همونطوری که نگاش میکردم یهو ماجرای صبح تو
ذهنم اومد....وای خدای من صدای این پسر چقد شبیه صدای یکی از اون پسرای صبح
بود...نکنه لو رفتم...{تمام اتفاقات تو چند ثانیه اومد تو ذهنم}
همون لحظه یکی از خانومایی که چند صندلی جلوتر نشسته بود جواب داد
:ساعت 8تا10 شام میدن...
پسره همونطوری که به من نگاه میکرد گفت:مرسی ازتون خانوم...
من هم بدون هیچ حرفی رومو برگردوندم.......
صدای پسره اومد که به دوستاش میگفت:جواب نداد ولی فک کنم همونه...
{حتما با خودشون گفتن بیچاره دختره کر و لاله} :D
منم اصلا به روی مبارک نیاوردم تا شک نکنن همون دختره صبحم
اونروز تا 1 نصفه شب خواب به چشام نیومد حتی دیگه حس خواب هم نداشتم....
انگار اون خواب لعنتی فقط اومده بود منو سوژه خنده کنه......: