::: خط خطی :::

۲۳ مطلب با موضوع «خانوادگی» ثبت شده است

تابستون هم کم کم داره تموم میشه از تموم شدنش ناراحت نیستم شاید یجورایی خوشحالم هستم تابستون کسل کننده ای بود

اینقد یکنواخت و تکراری که فک نکنم خاطره خوبی ازش تو ذهنم بمونه آهااای پاییز منتظر اومدنت هستم مدتهاس دلم میخواد روزا زود سپری بشه

 فصل ها جاشونو عوض کنن مثلا الا زمستون باشه یا شاید هم بهار سال آینده ... باید یه تغییرات اساسی تو زندگیم بدم چجوری نمیدونم

صبح رفتیم بیرون یه دسته پول رو اپن میدونستم مال داداش دومیه خواستم سربه سرش بذارم میگم این پولا مال کیه ؟ میگه واس چی؟

دوتا پنچ تومنی ازشون برداشتم گفتم این ده تومن واس من (فک کنم توقع داشتم بگه بیخود بذار سرجاش منم بگم نوووچ نمیدم و کلی اذیتش کنم)

 گفت ببر نوش جونت .. پول رو گذاشتم سرجاش گفتم شوخی کردم من پول میخام چیکار هرچی اصرار کرد ور نداشتم تو ماشین مامان نشست

 کنارم دس کرد تو کیفش ده تومن رو داد بهم گفت رضا داد واسه تو گفت بهش بگو پول رو ورنداره پارشون میکنم میندازم دور

 با رضا بیشتر از بقیه داداشا دعوا و درگیری دارم ولی خدایی خیلی هوامو داره از اون آدماییه که وقتی باهاش قهر می کنم نیم ساعت نشده یادش میره

میاد کنارم میگه ته خطی بیا این کلیپ رو ببین خیلی باحاله یا جوک میخونه برام و ....

 اینجور ادما رو دوس دارم اینایی که هیچی تو دلشون نیس و زود فراموش می کنن برعکس من که فراموش کردن واسم سخته 

+دلم نمیخواد پولشو نگه دارم واقعن قصدم فقط یه شوخی بود:(


ته خطی ...


1- دیروز صبح با بابا و داداش بزرگه رفتیم سراغ عمه برداشتیمش رفتیم روستا منزل عمو بزرگه

خوشم میاد از هر ده باری که میریم 9بارش زن عمو پیچونده اومده شهر ور دل پسر دختراش عمو

هم یه چند روزی تو خونه تنها میذاره عمه هم گف رفته که رفته خودمون از خودمون پذیرایی می کنیم

و من ریاست نون پزخونه رو بعهده گرفتم تازه فهمیدم بنده رو واسه همین تاج و تختا بردن

عصر هم زن عمو و پسر و عروسش اومدن


2- کل دیروز تا شب رو با زینب گذروندم {حرف و شوخی در حین کار کردن }

تا عصر نه خودش یه چرت خوابید نه گذاشت من چش رو هم بذارم  ...

به قول اون اگه شب هم پیش هم میخوابیدیم کلی واسمون خاطره میشد

بعد شام ما برگشتیم عمه و زینب پیش عمو و زن عمو موندن

{زینب دختر یکی از عمه های خدابیامرز که خونشون تو همون روستاست}


3- زینب گیر داده بگو کی تو این دنیا تو رو اندازه من دوست داره ؟

هرچی به مخم فشار میارم کسی به ذهنم نمیرسه جز همین عمه خدابیامرز {مادر زینب}

میگه بجز اون ... و من توش گیر میکنم چه میدونم خو به دوس داشتن زیاد کسی مطمئن نیستم

میگم: بگو چقد داری اندازه بده؟

میگه :به اندازه اون پسری که تو آینده میخاد باهات ازدواج کنه حتی بیشتر اصن کاش پسر بودم خودم میگرفتمت

میگم: آب دهان بر این شانس تو چرا پسر نشدی ااااخه منم فوری تورت میکردم

چند دقه بعد میگه: خودت اینجایی ذهنت کجاس؟؟

افکارمو از دور دستا جمع میکنم برمیگردونم سر جاش خودمو میزنم به اون راه و میگم

حالا راه نداره تو پسر بشی بریم سر خونه زندگیمون؟؟

دست میندازه دور گردنم منو می بوسم و میگه دردت بجونم من که از خدامه پسر باشم قسمت نشد

و من چقد از این کلمه *قسمت* بیزارم


4- به شدت غمگینم اصن شکست عشخی خوردم یکی بلاخره عاشقمون شد اونم دختره

میفهمین دخترررره



ته خطی ...
۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر


رفته بودیم بیرون کنارم وایساده بود رو سنگ تو رودخونه یهو پاش سر خورد و ...

همون لحظه دست بردم و زیر بغلش رو گرفتم { تمام مدت حس می کردم ممکنه بیفته }

اما زورم نرسید و نتونستم از افتادنش جلوگیری کنم خورد رو سنگ کف رودخونه و ...

به زور بلندش کردم و کمکش کردم بشینه رو زمین کنار رودخونه

دستامو گذاشتم رو کمرش و ماساژ دادم شاید دردش آروم بشه داداشمو صدا کردم بیاد کمک

از دیروز تمام اون صحنه و صداهای لعنتی تو ذهنمه خدا میدونه اون لحظه چقد واسم سخت گذشت

عکس گرفتیم خداروشکر شکستگی یا ترک خوردگی نداشت ...

یه کوفتگی اما همین هم واسه کسی که دیسک کمر داره خیلیه

حالا هم استراحت مطلق ... یادش می افتم اشکم درمیاد




ته خطی ...
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۸ نظر


معلومه وقتی هفته ای یبار بیای سر وقت وب اینطوری میشه

باس تو زندگیم یه روند جدید در پیش بگیرم اینطوری فایده نداره خودم هم از خودم دارم خسته میشم

داداش بزرگه جدیدا منو میده واسه افطار


بامیه و گوش فیل واسشون درست کردم {روز قبلش فقط بامیه}

این بار یبیشتر درست کردم بلکه واسه افطار امشب هم بمونه

{اینا تو عکس اضافه بودنا بعد اینکه حسابی خوردن30-40تایی میشدن}

صبحی اومدم میبینم ظرفش دست داداش دومیه 7-8 تاش مونده

میگم اینارو واسه افطار گذاشته بودم نه اینکه تکخوری کنی

میگه اینکه چیزی توش نبود فقط 20تا مونده بود منم گفتم واست زحمتشونو بکشم

20تا کمه عایا؟؟

انصافه بنده 5ساعت به زبون روزه پای گاز درست کنم و اونا تو یه 10دقه بخورن و بگن کم بود؟؟

اینم روز قبلش درست کردم همون کلوچه خرمایی سری قبله این بار کوچولوتر...


اصنشم رفتم تو اعتراض به داداشا اعلام کردم بنده دیگه چیزی درست نمیکنم اصن چه معنی داره

برن پول بدن بخرن منم سر حاضری بخورم والا


+چرا گوش فیلا شبیه پاپیون شدن؟


ته خطی ...
۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

 با مامان رفتم خرید یکم خرده ریز گرفتم مامان واسم جنس خریده لباس بدوزم واس خودم 

سه روزه گوشه ی خونست هنوز حوصلم نکشیده برم طرفش مامان هم هی تهدید

و دعوا که اگه میدونستم قراره مث بقیه جنسا به کمد بپیوتده اصن واست نمیگرفتم

چیه خب خسته ام خسته حال ندارم الا بدوزم ولی خدابخاد در آینده جز برنامه کاری قرارش میدم 

با پدر گرام رفتیم یه خرید از این بلغور گندما خریدم واسه حلیم ،

حلیم پوختوندم واسه بار اول بد نبوود هیچ مزه اش هم خوب شده 

بود تازه  امروز هم کلوچه خرمایی پختوندم اینارو که نمیبینن هی میگن تنبل شدی 

قدر نمیدونن که

کلوچه خرمایی


حلیم



ته خطی ...
۱۲ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر