027. سلطان بانو
دیشب مهمونی دعوت بودیم خونه پسر عمه {همون که دعوا راه انداخت}
سر شام شیطون رف تو جلدم یه دعوا راه بندازم گوشیمو بزنم به دیفال و بزنم تو کوچه و....
نشد دیگه این پسر عمه نشسته بود جفت من هی غذا می ریخت گوشت میذاشت مرغ و سالاد و...
اصلا امون نداد از اونطرف هم دلم نیومد گوشیمو بپوکونم....
{فقط صرفا جهت درک کردن حس و حال اون شب ما وگرنه .....}
راستی انتقام جو هم خودتی....
-----------------------------------------------------------------
امروز هم با همون پسر عمه زدیم کوه و تفریح +چند نفر دیگه از اقوام
کلی خوش گذروندیم یه تفنگ هم بود باهاش هدف می زدیم
در نوشابه تو 30-40متری گذاشتیم و زدیم
بنده به شخصه 9تاشو زدم و امروز لقب سلطان بانو رو گرفتم ...
سلطان بانو تفنگ چی {ت تفنگ رو کسره بده تا لری خونده بشه}
پسر عمه: چند وقت دیگه میریم شورش تو میشی سر دسته
ومن پذیرفتم {موقت پذیرفتم حالا وقت شورش در میرم :D}
بعد هم رفتم کنار رودخونه با پسر کوشولو پسر عمه آب بازی کردم
خیلی خوش گذشت...
+از پسمل کوشولو عکس گرفتم بعدا میذارم واستون {موهاش فرفری و نازه}
+خیلی خسته ام ولی هستم.....