043. این روزا
دیروزتا عصر کلی کار انجام دادم عصر مامان خواست بره خونه خان دایی کمکشون کاری انجام بده
تا ساعت 1نصفه شب اونجا بودیم دیشب به اندازه 1400-1500نفر پرتقال و خیار شستیم
البته دخترای دایی هم بودن کلی هم گفتیم و خنده کردیم
شب هم نشستیم به بسته بندی میوه و شیرینی ها بنده به شخصه دستم تو شبرینی ها بود
دخمل خیلی خوفی هم بودم اصلا هم ناخونک نزدم
از دیشب عجیب دست چپم درد میکنه {امونمو بریده دلم میخواد از جا بکنمش راحت بشم}
صبح ساعت 5رفتیم استقبال خان دایی و خانمش راستی دایی و زن دایی مامان هم بودن
هر 4تاشون با هم رفتن و برگشتن
{با اینکه دیشب فقط 4ساعت خوابیدم ولی امروز خیلی سرحالم}
زن دایی گفت واسم سوغاتی آورده اما هنوز بهم ندادتش:D
صبح از خونه دایی برمی گشتم
پسر دایی:کجا میخوای بری بمون تا عصر
من:نه دیگه برم شما هم استراحت کنید
+:بمون بابا دور همیم قراره مرغ بیارن بمون مرغا رو پاک کن
-:ای بابا من که کار کن نیستم یادت نیست دیشبو
+:میدونم بابا هر چند کار کنی هم نیستی بیشتر زحمت و دردسری بمون محظ خنده
-:مگه من دلقکتونم
{اصلا کمرم زیر این یه حرف خورد شد حالا من تنبل باید به روم بزنن عایا}
+:حالا اینو بذار سرت عکسی ازت بگیرم
{کلاه حاجی رو گذاشت سرم عکس گرفت}
-:عکسو برام بلوتوث کن
+:گوشیم بلوتوث نداره اصلا نمیدمش:D
{میخواستم بذارمش دور هم بخندیم ندادش:D}
+ امروز از اون روزاییه که ته خطی بسیار سرحال و خوشحاله
و هیچ چیز این خوشحالی رو نمیتونه از بین ببره حتی وجود ......و بچه هاش: دینگ دینگ