050. آخر هفته 1
چهارشنبه پسر عمه {علی} زنگ زد و قرار مهمونی جمعه رو با بابا گذاشت
دختر عمه {خواهر علی} دعوتمون کرده بود بریم روستاشون
ظهر پنچ شنبه رو نخوابیدم میخواستم شب زود خوابم ببره برنامه ریزیام درست از آب در نیومد
شب کمی با دوستم اس بازی کردم و بعد ادامه کتابمو خوندم 9صفحه ازش مونده بود سرمو از کتاب
که برداشتم ساعت 5بود نماز صبح رو خوندم و دوش گرفتم موهامو خشک کردم 6و20دقه خوابیدم
مامان 7بیداری زد حوصله نداشتم از رختخواب جدا شم 20دقه بیشتر خوابیدم مامان میگفت دیره
{اخه آدمو واسه مهمونی ساعت 7بیدار می کنن...اه}
روستا خارج از شهره افتادیم تو آزادراه خرم آباد -پل زال {عکس هم گرفتم}عوارضی آزاد راه
شوهر دختر عمه واسمون گوسفند سر برید وقت ناهار یهو کلی مرد اومدن خونه دختر عمه
نماینده های شورای پلدختر و شهردار و...... بودن 20نفری میشدن با فیلمبردار
5 دقه بعد همه پا شدن رفتن {بهتر حوصلشونو نداشتیم}
علی کباب درست کرد با همون پای شیکسته اش اینجا
داداش و بقیه هم هدف گذاشته بودن و می زدن داداش دومی 8 تا گنجیشک کشت چند تاش اینجاس
و بعد انداختشون پیش سگ {دلم واسشون سوخت} سگ هم که خوش بحالش شد
بعد ناهار سفره رو جمع کردم رفتم تو آشپزخونه
به دختر عمه میگم:اگه کاری دارید بگید منم کمکتون کنم
دختر عمه:نه تو زحمت نیفت
من:این چه حرفیه من که غریبه نیستم تعارف نکن
دختر عمه یه سینی پر از لیوان دوغی داد دستم :اینا رو واسم بشوری کافیه
شروع کردم به شستن کم کم ظرفای دیگه هم اومد منم افتادم تو رودربایستی و تمام ظرفای
ناهار رو شستم حتی دیگ جا برنج رو + ظرفا و استکانای چای بعد از ناهار دختر عمه 3تا دختر داره
نامردا یکیشون نیومد کمکم همه رفتن تو پذیرایی نشستن به گفتن و خندیدن
ع ع ع انگا نه انگار من اونجا مهمون بودم و اونا میزبان
{اصلن مِ یه تارف وروگردیونَ زَم اونو باید جٍدی بٍیرَن باید خوشونِ فوری بونَن د خوشی ؟؟}
ترجمه:اصلا من یه تعارف بروجردی زدم اونا باید جدی بگیرن باید فوری خودشونو بندازن تو خوشی؟؟
نیم ساعت بعد شستن ظرفا تموم شد یه پیرزنه {به قول میرزا ننه}اونجا بود
{از اقوام شوهر دختر عمه}هی منو می دید قربون صدقه ام می رفت و ماشالله می گفت ..
منم : {چهره ته خطی در اون لحظه در دسترس نیست}
واسه شب خیلی دعوت کرد بریم خونشون بابا قبول نکرد ....
بعد نماز ظهر با داداش کوچیکه و محمد رفتیم بیرون روستا {محمد پارسا پسر علی}
کلی هم عکس گرفتیم حیف اسلام و عرف دست و بالمو بسته نمیشه عکسامونو بذارم
{البته حجاب کامله }
{اون خانما تو عکس اولی دختر عمه و دختراشه با نوه اش}
{عکس دومی باغ دختر عمه }
این هم محمد پارسا
برگشتنی هم با بزغاله ها بازی کردیم اینجا
بعد ازظهری خیلی خوابم میومد {شب قبلش فقط 1ساعت خوابیده بودم} همونجا گرفتم خوابیدم
1ساعت بعد چشامو باز کردم دیدم همه از پذیرایی پاشدن اومدن تو اتاق دور هم نشستن عین
وحشت زده ها پاشدم نشستم
علی:بخواب معلومه خسته ای
من:نه خوابم نمیاد {دوروغکی گفتم مگه آدم تو اونطور موقعیتی خواب واسش میمونه}
تمام اهل خونه بودن چیزی نزدیک 20نفر
دختر عمه چزنک روغو برامون درست کرد
{یه نوع نون که روش روغن حیوانی و شیره می مالن و میخورن }خیلی خوشمزه بود ...
{از این دیگه عکس نگرفتم}
یه دبه بزرگ 20لیتری دوغ محلی و کره بهمون دادن اصرار کردن واسه شام موندن که ما نموندیم
+این هفته هم یه آش رشته افتادم ایول...
+تو مطلب جمله لری نوشتم بخاطر سودی که متن لری میخواست....