053. خواستگاری
چند روز پیش که خونه دایی بودیم نشسته بودم یه گوشه
خاله کوچیکه هم با فاصله کمی روبروم نشسته بود
نیگاش کردم با چشم بهم اشاره داد که برم جفتش بشینم
نشستم جفتش همینطوری که روبرو رو نگاه میکردیم...
خاله:چطوری؟
من:خوبم
خاله:چند وقت دیگه میخوام بیام خونتون
من:خوب بیا
خاله:میخوام با فامیلم بیام
من:فامیلت کیه؟؟!!!
خاله:به تو چه
من:خوب بگو دیگه
خاله:تو نمیشناسیش
من:پس چرا به من میگی
خاله:میخوام بیارمش خواستگاری تو
من: {سکوت}
خاله:بیارمش؟؟؟؟؟
من:نکنه این هم مثل قبلیه که آورده بودی؟؟
خاله:نه در ضمن مگه قبلی چش بود؟
من:چش نبود گوش بود....
خاله:نه بگو خوب چش بود؟؟{عصبانیت}
من:هیچی فقط تو اون 6ماهی که خواستگار بنده بود بابا 10بار رفت تحقیق
همه فقط می گفتن پسره رو که نمیشناسیم اما باباش خیلی مرد خوبیه اینقد
که من داشتم خر می شدم برم زن باباش بشم....
خاله:{خنده از اعماق وجود} حالا این یکیو بیارم یا نه؟؟
من:چه می دونم تو هم با این فامیلای عتیقه ات....
خاله:خیلی خب حالا بذار زیر نظر گرفتمش پسر خوبی بود میارمش
من:{سکوت}
خاله:حالا شوهر می کنی یا نه؟؟؟
من:اگه آدمیزاد باشه چرا که نه هر چند چشم ازش آب نمیخوره...
روز بعد تو خونه دایی.....خاله هراسون اومد پیشم
خاله:به مامانت گفتی؟؟؟
من:چی رو؟؟
خاله:همون که بهت گفتم رو
من:قضیه کادو رو؟؟؟...
خاله:نه فامیلمو میگم
من:نه نگفتم .. بگم؟؟!!!
خاله:نه بگی با من طرفی فعلا چیزی به کسی نگو...
من:چششم...
+از بس دخمل خوفیم به کسی نگفتم حتی شما....
+پارسال خاله یه پسر آورد خواستگاریم {دوست و همکار شوهرش بود}
کارمند شرکت نفت 15شبانه روز خونه بود و 15 شبانه روز سرکار هیشکی
هم پسره رو درست و حسابی نمیشناخت فقط از باباش تعریف می کردن منم دیدم اینطوری
فایده نداره در ضمن 15روز تنهایی تو خونه سر کردن عذابه البته پدرش ضمانت کرده بود
که در غیاب پسر همه جوره هوای منو داره اما.....
بیخیال بابا مگه میشه 6ماه از سال رو آویزون خونه خانواده شوهر یا خانواده خودت باشی...
به قول داداش دومیه آدم با یه کارگر ازدواج کنه بهتره چون می دونی شب برمی گرده خونه....
+دوس ندارم تو زندگی سربار کسی باشم.....