095. دیروز بود نه پریروز...
پریروز خانم دکتر زنگید به داش بزرگه که بگو خواهر و مادرت بیان کارشون دارم
{مدیونید اگه فک کنید من تنبلم اومده تو این مدت بنویسم}
عصر مامان بیدارم کرد که ته خطی تو بیا برو من روزه ام خسته ام نمیتونم و....
منم بد عنق اصن از خواب بیدار شده بودم دنبال پاچه می گشتم
جیغ و داد مه نمیخوام و حوصله ندارم و....
با مامان جر و بحثم شد مامان هم دس کرد تو گذشته و هی کوبوند تو سر ما منم بی اعصاب
ترجیح دادم خفه شم و برم پی کارم لباسامو پوشیدم دم رفتن مامان با کیف پولش اومده که بهم پول کرایه بده
منم از حرفاش دلخور ازش پول نگرفتمو با اخم و عصبانیت زدم بیرون رفتم پیش خانم دکتر
نشستیم به تعریف میگه به دختره هست واسه داش بزرگت خیلی خوشگل و ..........
{بیخیال حوصله توضیح ندارم}خلاصه حرفش این بود که منو مامان ببینیم اگه پسند شد داش بزرگه هم ببینه
منم گفتم :هر چی قسمت باشه هر وقت شد یه قرار بذار تو مطب بیام دخترو ببینم
ازم درمورد مشکلی که پارسال واسش پیشش رفتم پرسید گفتم رفع نشد
گفت خو تپل شدی..
دیگه آقای دکتر {شوبرش} هم اومد نشست پیشمون بعد نیم ساعت بلند شدم بیام دم در بودم
برگشته میگه : ته خطی
میگم: جانم
میگه: سری بعد اومدی دفترچه بیمه ات رو هم بیار
میگم: واس چی؟؟
میگه :تپل شدی دختر باید وزن کم کنی غافل بشی میشی قد فلانی {فلانی رو اسم آورد من سانسورش کردم:D}
مبگم:یعنی با قرص کم کنم؟؟
میگه : عاره دیگه با قرص و رژیم
میگم :چشم خدافظ
میگه: بسلامت به مامان سلام برسون...
چرا پست نملی؟(این به لهجه مامیشه نمیذاری)
حالا که من اومدم تو غیبیت زد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟