102. دیشب
شام دیشب رو مامان درس کرد بعد به من گفت برو غذا رو بریز بیار شام بخوریم منم گفتم : چون شما درس کردی
شما هم بریز بعد مامان یه نیگا کرد و محکم گفت :نمیریزم بمون تا از گشنگی بمیرید
حرف مامان 2تا نمیشه دیگه افتاد گردن خودم...
سر کشیدن شام این اومد تو ذهنم منم جو گرفتم زیر لب زمزمه می کردم
سیم سالا زیبا شاخه گل تنها حالا من از اینجا شهر مترسکها واسه همه یارا یه خبری دارم
دیدینگ دیدینگ دین دین دیری ریری رینگ رینگ {این هم آهنگ وسطش بود}
بعد همه داشتن اینجوری نیگام می کردن
{این شعرو اول راهنمایی که بودم شنیدم }
-------------------------------------------------------------------------
بعد شام اینقده به دست و پای این داش بزرگه پیچیدم که بیا بریم بیرون من مسواک بخرم اونم هی
می گفت دلم درد گرفته نمیام دیگه راضیش کردم رفتیم نصفه شبی چندتا فروشگاه و داروخانه شبانه روزی گشتم
ولی مسواک گیر نیاوردم {عروسکی میخواستم } داشتنا ولی خیلی کوچیک بودن اندازه یه کف دست
خعلی دوسش دارم...
-----------------------------------------------------------------------
امروز صبح خواب بودم یهو با صدای در بیدار شدم یه چشمو باز کردم {چش چپم باز نمی شد}
دیدم داداش بزرگه داره میاد با خودم گفتم لابد اومده آب بخوره چشامو بستم دوباره بخوابم
بعد یهو گفت : ع ته خطی خوابت برده پاشو دیره هنوز سحری آماده نکردی
بعد دوباره چشمو باز کردم {همون یه دونه رو } گوشی کنارمو برداشتم و درشو باز کردم تا ساعت رو ببینم
داداش گفت پاشو بابا 4 و 20 دقست الا اذون میخونه دیگه مامان هم بیدار شد غذا رو گرم کرد
هول هولکی سحری خوردیم... هیچوقت تو عمرم 10 دقه ایی غذا نخورده بودم + مسواک
خیلی تشنمه کاش زودتر اذان رو بگن...
بعدا نوشت: وب دوستان رفتم پستاشون رو هم خوندم ولی نتونستم کامنت بذارم نمیدونم سیستم چه مرگش شده
نظرات وبلاگا رو باز نمیکنه باز شدن هر نظر 10-15 دقیقه طول می کشه دیگه شرمنده دوستان
درست شد میام وبتون...
دلتون بسوزه ماسه ونیم اذان صبحه و ساعت هشت شب هم افطار میکنیم.