به کسم مکن حواله ...که به جز تو کس ندارم
از سالن که زدیم بیرون کلی آدم دم سالن منتظر بودن یهو فک کردم خب الا از زیارت اومدن یا تو مسابقات جهانی مدال گرفتن این همه آدم چشم به راهن {خودم رو قاطی نکردم چون میدونستم کسی واسه من این کار رو نمیکنه}
از خیل جمعیت رد شدم همزمان چشام دودو میزد و بقیه رو می پاییدم بغل بوسه گریه دعا و.....
از پله ها رفتم پایین راهرو خالی دو طرف راهرو اتاقایی که در میله ای آهنی داشتن و قفل بزرگی روشون بود صدای پا تو راهرو می پیچه آدم حس می کرد تو زندانه..یه اتاق مونده به آخر گوشیمو تحویل گرفتم و برگشتم
به برادرم زنگ میزنم تو فلان منطقه اس و میدونم حالا حالاها نمیرسه {بابا همین موقع زنگ میزنه که برادرت دم در منتظره خندم میگیره داداش رفته دوردور} راه می افتم طرف در خروجی کلی ماشین اومدن دنبال بچه هاشون یه سری ها تو محوطه جا پهن کردن چای و فلاسک و.... بعضی ها واسه رفتن عجله دارن
از جمعیت دور شدم یه ماشین نگه میداره یه مرد و زن نمیدونم چن نفر عقب نشستن {شیشه ها دودیه}
+دخترم انگاری کسی نداری بیاد دنبالت بیا ما برسونیمت
-ممنونم برادرم میاد منتظرشم
راهشو میگیره و میره منم همچنان خیابون منتهی به درب خروجی رو گز میکنم {تا در خروجی شاید 3کیلومتر راهه دور تا دور بیابون}
تو راه این اتفاق چند بار تکرار شد و من هر بار حس بدتری نسبت به قبل داشتم {تو اون خیابون لعنتی کسی جز من پیاده نبود}
به برادرم زنگ میزنم هنوز مونده برسه کلافه تو دلم غرغر میکنم و میگم این بار به اولین پیشنهاد جواب مثبت میدم چند دقه بعد
+دخترم بیا برسونیمت تو این گرما چرا تک و تنهایی
-ممنونم منتظرم برادرم بیاد
+بیا عزیزم هر جا دیدی برادرتو پیاده شو باهاش برو
دیدم این اداها چیه تو این زل آفتاب چپیدم تو ماشین و رفتم
ده دقیقه بعد زنگ میزنه میگه جوجی کوجایی من دانشگاهم چرا جواب نمیدی هر چی زنگ میزنم
میگم من رفتم خونه تو هم هرجا دوس داری برو
با تعجب میگه باااا کی
میگم هر کی و قطع میکنم
وسط راه ازشون تشکر کردم دوتا تاکسی سوار و پیاده شدم و رسیدم نزدیک خونه صد قدم مونده به خونه برادر از پشت سر بوق میزنه
+بیا سوار شوو
-برو پی کارت نیازی به تو ندارم
اینقد داغون و بی اعصاب بودم که اگه مهمون نداشتیم موهاش رو میکندم
+تو میمیری ده دقیقه منتظر بمونی من بیام؟ اصن فک کن من اون موقع که زنگ زدی از خونه راه افتادم
پررو به این میگن فقط نیم ساعت وسط آفتاب پیاده راه اومدم ..بهش گفته بودم 12 اونجا باش تو دلم میگفتم طفلی داداش یه ربع باس منتظر باشه تا من برم
ولی اشتباه کردم واسه داداش جماعت دل نسوزونید ...
پ.ن:روز مضخرفی بود همش به کنار تنهاییش تهوع آور بود...
پ.ن2:برادرم منو جوجی صدا میزنه حتی تو این سن...