087. باز دوباره
دیشب با مامان و داش کوچیکه و داش بزرگه رفتیم پارک
به صرف آب طالبی و بستنی سنتی با کیک خونگی...
تو پارک نشسته بودیم یهو یه خانواده نشستن کمی اونطرفترمون {2-3 متر}
چشم خورد به پدر و مادرش شناختمشون ولی باز به خودم گفتم نه اونا نیستن
از دور که میومد یه لحظه نیگاش کردم فقط 1 ثانیه خودش بود باز با خودم گفتم نه اون نبود
پشت به من هم نشسته بودیم ولی نمیدونم چرا برمی گشتم تا از بودن خودش مطمئن بشم
چند دقه بعد برگشتم نیگاش کردم دیدم برگشته و زل زده تو چشم همون قیافه همیشگی
فقط لباساش عوض شده بود همون طور لاغر مث قبل موهاشو تیکه تیکه انداخته بود تو پیشونیش
برق نگاش از زیر همون لایه مو معلوم بود تلقی نگامون فقط چند ثانیه بود شاید 3-4 ثانیه
سریع نگامو ازش گرفتم و رومو برگردوندم تپش قلب گرفته بودم حس خاصی داشتم
نمیدونم ترس دلهره خشم یا....
با دیدنش یاد گذشته افتادم یاد خاطراتی که با دیدن اون دوباره یادآور میشه یاد نامردیاش
+ باز همون رو دیدم....