حس و حال خوبی ندارم نمیدونم چ مرگم شده از انجام دادن
یه سری کارا و حرفای یکنواخت و تکراری خسته شدم
دلم یه تغییر میخواد یه تغییر بزرگ و تکون دهنده
اینقد بی حوصله ام که حتی نمیخوام به نوع تغییرش فک کنم دلم نمیخواد
بعضی کارارو انجام بدم
حوصله مخالفت هم ندارم اصلا مخالفت کردن چ فایده داره
وقتی باید واسه مخالفتت کلی توضیح بدی
اون هم تو این شرایط
نه مخالفت نمیکنم چون حتی حوصله توضیح دادن ندارم مث خیلی وقتای دیگه
یه لبخند مصنوعی و انجام دادنش
فقط همین...
روز اول عید مهمون اومد دایی با زن و بچه هاش {البته یکی از زناشو نیاورده بود}
این یکی داییم اخلاقش با بقیه فرق میکنه همون بعدازظهری با بچه هاش زده بود
و به نوبت رفته بود عید دیدنی
اول پدر زنش{اخه خونشون به همدیگه نزدیکه}بعد خونه دایی بعد خونه اون یکی دایی{خان دایی }
وبعد خونه ما و......همینطور به ترتیب تا بقیه اقوام
جالبش اینجاست دایی با پیژامه اومده بود
این همه نق زدم که بلاگ رام نمیده و ال و بل امروز یهویی رام داد
هیچی دیگه الا حرفم نمیاد ای تف به این شانس.....
+بلاگ غافلگیرم کرد.....
اول سالی بلاگ بدجوری حالگیری کرد
از اول سال جدید تا همین امروز بلاگ هیچ رقمه منو تو بخش مدیریتیم راه نمیداد
حالا کاش این بود حتی وب دوستای بلاگی رو هم واسم باز نمیکرد
امروز بلاخره موفق شدم بیام اینجا....
+اولین پست سال پیامکی شد
+این امکان بلاگو دوس دارم {همون پیامکی}
