آخر هفته با همون اکیپ همیشه زدیم بیرون البته با چند نفر اضافه...{یکی از دختر داییا با شوبرش-یه دختر دایی با پسرش}
خب دیروز یبار دیگه فهمیدم نباید زود قضاوت کنم...پسر عمه و خانواده دایی قبل از ما رسیده بودن محل مورد نظر
پایین کوه یه خونه بود یه خونه دور از روستا پشت و اطراف خونه کوه و یه چشمه
{خونه مال آقای مرادی بود -مغازه آقای مرادی همسایگیمونه و دوست پدر گرام}
وقتی دیدم مرادی وخانمش و 2تا پسرش هم همراهشونه به شدت ناراحت شدم اصلا دلم نمیخواست با کسایی که برخوردی نداشتم
روزمو بگذرونم {معمولا نسبت به آدمای تازه وارد تو زندگیم همین حس رو دارم}...
ته خطی به شخصه اون لحظه حاضر بود یک ساعت راه رفته رو تو اون بر بیابون پیاده برگرده خونه...ولی پدر نذاشت
خب قضاوتم اشتباه بود چون خانم مرادی واقعا اخلاق خوبی داشت و ایضا آقای مرادی بدون هیچ تکبری...
قبل از ناهار بارون تندی گرفت یه ربع تو خونه موندیم تا بند اومد خیلی زود زمین بعد از بارون خشک شد
بعد از ناهار کنار چشمه رفتم و با پدر و علی هم رفتم کوه نوردی{نامردای تنبل هیشکی نیومد بابا هم خودمو تنهایی برد}:D
تو راه سگای عشایر اون نزدیکی بهمون حمله کردن سریع سنگ برداشتم و برگشتم عقب {خو واسه دفاع بود}:D
بعد علی بهشون سنگ زد اونا هم سرگرم سنگ شدن ما هم در رفتیم ..دیگه دنبالمون نیومدن...
دیگه بیخیال بقیه اش حوصله حرف زدن ندارم {آیکون ته خطی تنبل}فقط خوش گذشت
کلی خندیدیم و غیبت کردیم {خداوند ببخشاید} عکسای خونه و اطرافش رو گذاشتم خودتون ببینید...
{دهانه چشمه رو این مدلی کرده بودن واسه استفاده راحتتر}
این هم عکس ته خطیه که از همون ابتدای با زیر شلواری تو خونه ای رفته بود...{نخند خیلی هم خوشگله}کلیک
+ جای دنجی بود....
پ.ن1 :یه خونه تو سکوت دور از هیاهو ...زندگی کردن تو اینطور مکانایی رو دوس دارم البته تنهایی نه {با نمیه گمشده}...
پ.ن2 : داره بارون میزنه صدای رعد و برق میاد {خدایا شکرت}