::: خط خطی :::

۱۲ مطلب با موضوع «تعطیلات خود را چگونه گذراندید» ثبت شده است


چهارشنبه پسر عمه {علی} زنگ زد و قرار مهمونی جمعه رو با بابا گذاشت

دختر عمه {خواهر علی} دعوتمون کرده بود بریم روستاشون

ظهر پنچ شنبه رو نخوابیدم میخواستم شب زود خوابم ببره برنامه ریزیام درست از آب در نیومد

شب کمی با دوستم اس بازی کردم و بعد ادامه کتابمو خوندم 9صفحه ازش مونده بود سرمو از کتاب

که برداشتم ساعت 5بود نماز صبح رو خوندم و دوش گرفتم موهامو خشک کردم 6و20دقه خوابیدم

مامان 7بیداری زد حوصله نداشتم از رختخواب جدا شم 20دقه بیشتر خوابیدم مامان میگفت دیره

{اخه آدمو واسه مهمونی ساعت 7بیدار می کنن...اه}

روستا خارج از شهره افتادیم تو آزادراه خرم آباد -پل زال {عکس هم گرفتم}عوارضی آزاد راه

 01


02


شوهر دختر عمه واسمون گوسفند سر برید وقت ناهار یهو کلی مرد اومدن خونه دختر عمه

نماینده های شورای پلدختر و شهردار و...... بودن 20نفری میشدن با فیلمبردار

5 دقه بعد همه پا شدن رفتن {بهتر حوصلشونو نداشتیم}

علی کباب درست کرد با همون پای شیکسته اش اینجا

داداش و بقیه هم هدف گذاشته بودن و می زدن داداش دومی 8 تا گنجیشک کشت چند تاش اینجاس

و بعد انداختشون پیش سگ {دلم واسشون سوخت} سگ هم که خوش بحالش شد

بعد ناهار سفره رو جمع کردم رفتم تو آشپزخونه

به دختر عمه میگم:اگه کاری دارید بگید منم کمکتون کنم

دختر عمه:نه تو زحمت نیفت

من:این چه حرفیه من که غریبه نیستم تعارف نکن

دختر عمه یه سینی پر از لیوان دوغی داد دستم :اینا رو واسم بشوری کافیه

شروع کردم به شستن کم کم ظرفای دیگه هم اومد منم افتادم تو رودربایستی و تمام ظرفای

ناهار رو شستم حتی دیگ جا برنج رو + ظرفا و استکانای چای بعد از ناهار دختر عمه 3تا دختر داره

نامردا یکیشون نیومد کمکم همه رفتن تو پذیرایی نشستن به گفتن و خندیدن

ع ع ع انگا نه انگار من اونجا مهمون بودم و اونا میزبان

{اصلن مِ یه تارف وروگردیونَ زَم اونو باید جٍدی بٍیرَن باید خوشونِ فوری بونَن د خوشی ؟؟}

ترجمه:اصلا من یه تعارف بروجردی زدم اونا باید جدی بگیرن باید فوری خودشونو بندازن تو خوشی؟؟

نیم ساعت بعد شستن ظرفا تموم شد یه پیرزنه {به قول میرزا ننه}اونجا بود

{از اقوام شوهر دختر عمه}هی منو می دید قربون صدقه ام می رفت و ماشالله می گفت ..

منم : {چهره ته خطی در اون لحظه در دسترس نیست}

واسه شب خیلی دعوت کرد بریم خونشون بابا قبول نکرد ....

بعد نماز ظهر با داداش کوچیکه و محمد رفتیم بیرون روستا {محمد پارسا پسر علی}

کلی هم عکس گرفتیم حیف اسلام و عرف دست و بالمو بسته نمیشه عکسامونو بذارم

{البته حجاب کامله }

2

3

4

 حیاط خونه دختر عمه

{اون خانما تو عکس اولی دختر عمه و دختراشه با نوه اش}

{عکس دومی باغ دختر عمه }

این هم محمد پارسا

برگشتنی هم با بزغاله ها بازی کردیم اینجا

بعد ازظهری خیلی خوابم میومد {شب قبلش فقط 1ساعت خوابیده بودم} همونجا گرفتم خوابیدم

1ساعت بعد چشامو باز کردم دیدم همه از پذیرایی پاشدن اومدن تو اتاق دور هم نشستن عین

وحشت زده ها پاشدم نشستم

علی:بخواب معلومه خسته ای

من:نه خوابم نمیاد {دوروغکی گفتم مگه آدم تو اونطور موقعیتی خواب واسش میمونه}

تمام اهل خونه بودن چیزی نزدیک 20نفر

دختر عمه چزنک روغو برامون درست کرد

{یه نوع نون که روش روغن حیوانی و شیره می مالن و میخورن }خیلی خوشمزه بود ...

{از این دیگه عکس نگرفتم}

یه دبه بزرگ 20لیتری دوغ محلی و کره بهمون دادن اصرار کردن واسه شام موندن که ما نموندیم


+این هفته هم یه آش رشته افتادم ایول...  

+تو مطلب جمله لری نوشتم بخاطر سودی که متن لری میخواست....


ته خطی ...
۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

دیشب مهمونی دعوت بودیم خونه پسر عمه {همون که دعوا راه انداخت}

سر شام شیطون رف تو جلدم یه دعوا راه بندازم گوشیمو بزنم به دیفال و بزنم تو کوچه و....

نشد دیگه این پسر عمه نشسته بود جفت من هی غذا می ریخت گوشت میذاشت مرغ و سالاد و...

اصلا امون نداد از اونطرف هم دلم نیومد گوشیمو بپوکونم....

{فقط صرفا جهت درک کردن حس و حال اون شب ما وگرنه .....}

راستی انتقام جو هم خودتی....

-----------------------------------------------------------------

امروز هم با همون پسر عمه زدیم کوه و تفریح +چند نفر دیگه از اقوام

کلی خوش گذروندیم یه تفنگ هم بود باهاش هدف می زدیم

در نوشابه تو 30-40متری گذاشتیم و زدیم

بنده به شخصه 9تاشو زدم و امروز لقب سلطان بانو رو گرفتم ...

سلطان بانو تفنگ چی {ت تفنگ رو کسره بده تا لری خونده بشه}

پسر عمه: چند وقت دیگه میریم شورش تو میشی سر دسته

ومن پذیرفتم {موقت پذیرفتم حالا وقت شورش در میرم :D}

بعد هم رفتم کنار رودخونه با پسر کوشولو پسر عمه آب بازی کردم

خیلی خوش گذشت...


+از پسمل کوشولو عکس گرفتم بعدا میذارم واستون {موهاش فرفری و نازه}

+خیلی خسته ام ولی هستم.....



ته خطی ...
۲۹ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ نظر