::: خط خطی :::

۲۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است


فردا مهمونی دعوتیم خان دایی داره با خانمش از مکه میاد دلم نمیخواد برم ولی
میدونم مجبورم این روزا دلم نمیخواد تو جاهای شلوغ ظاهر بشم دلیلش هم.....
بیخیال دلیلس مهم نیست .......


+دریافت





ته خطی ...
۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

غمگین


چند روزی نبودم یه کارهایی بود که باید انجامش میدادم

{حالا نیست خیلی آدم معروفی هستم و سرم شلوغه}

حال نوشتن نداشتم نمیدونم باز چه مرگم شده

حرفی واسه گفتن ندارم یعنی حرف دارم حال گفتن ندارم

دلم میخواد بلند بلند گریه کنم شاید هم......

چیزی نیست خودش درست میشه فقط.......

فقط......امیر حافظ مُرد......

خدا به خانواده اش صبر بده...

{منحرف باز این فکرای .... کرد

امیر حافظ یه پسر بچه بود که بر اثر سانحه مدتی توی کما بود }



+این پست فقط به منظور اعلام زنده بودن نوشته شده 

لذا بعد از خواندن با بی محلی این پست را ترک کنید.....



ته خطی ...
۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۸ نظر


فقط میدونم تنهایی خر است


خو چرا یکی نمیاد که بمونه و نره......


+تو روحت یعنی الا کدوم گوری هسدی.....

ته خطی ...
۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹ نظر

از صبح حال و روز خوبی ندارم {البته جسمی} از نظر روحی که چند روزه تو این دنیا نیستم

بعد صبحانه رفتم تو اتاق و افتادم رو زمین یه بالش کشیدم زیر سرم گلوم درد می کنه

حالت تهوع و سرگیجه بدی دارم مامان از بابا خواست ببرتم دکتر بلند شدم و لباسامو پوشیدم

به تزریقاتی رفتن اکتفا کردم تو مطب روبرو خانم کریمی نشسته بودم تا بابا آمپولا رو از داروخونه

بگیره صدای یه آواز میومد چند ثانیه بعد یه مرد جوون ژولیده تو در ظاهر شد داشت میخوند

چشات منو کشته لبات چقد نازه چقد نازه {کمی هم ریتم داشت}

خانم کریمی :برو اینجا چیزی نیست {واسه گدایی اومده بود}

دوباره شعرشو تکرار کرد خانم کریمی اخمی کرد و بلند شد:مگه نمیگم برو بیرون بیام با لگد......

مرد رفت {یه لحظه ازش ترسیدم دلیلشو نمیدونم}

3تا آمپول زد یه پنی سیلین یه دگزا { دگزا اینطوریه؟؟؟بیخیال بابا حال ندارم}

یه آمپول دیگه واسه سرگیجه یه مایع زرد و قرمز مخلوط کرد

حس میکنم حالا دیگه سرگیجه ام بیشتر شده از وقتی برگشتم با بی حوصلگی ناهار خوردم

و نماز خوندم{اول نماز بعد ناهار} از اون به بعد زیر پتوام همه اش خواب بودم

یکی دوبار رفتم آب خوردم اما زود برگشتم و دراز کشیدم حالم خیلی بدتر شده الا دیگه

بدن درد هم بهش اضافه شده مامان میگه پاشو هرچی بیشتر بخوابی بدتر میشی....


+بدجوری منگم انگار تو این دنیا نیستم....

+شرمنده اگه این پست درهم برهم بود با این حال بهتر از این نشد...





ته خطی ...
۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر


یکی از دوستان قدیمی با کامنتای.......داره بدجوری میره رو اعصابم

نمیدونم چرا به خودش اجازه میده این اراجیفو بگه قبلنا اینجوری نبود

گاهی اوقات از خجالتی بودن خودم حرصم میگیره

اینکه نمیتونم حس تنفرمو نسبت به کامنتاش بگم

در مقابلش سکوت میکنم اما دیگه داره از حد میگذرونه....


+شیطونه میگه برم دهنشو جر بدم....

+کسی هنوز اعصاب خوردی منو ندیده اون رو سگم بالا بیاد آبروشو به باد میدم...

+شخص مورد نظر هیچکدوم از دوستان بلاگی و بلاگفایی نیست....



ته خطی ...
۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر