::: خط خطی :::

۲۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است


داداش دومی تو اتاق دراز کشیده داره جدول حل می کنه پیرهن تنش نیست {فقط یه شلوارک پاش بود}
منم کنارش نشسته بودم داشتم مجله نیگا می کردم چشم خورد به خط کش 50 سانت فلزیم
{منو این همه خوشبختی محاله محاله }
برداشتمش ...شپلق... زدم پشت شونه های لختش چسبید به تنش یه صدای باحال داد
2تا 3 تا همینجور میزدم و نیشم تا بناگوش باز بود میگم حسین جون من صدا رو حال می کنی {حسین داش کوچیکست}
اون هم کیف میکنه و میگه محکمتر بزن...
داش دومی شاکی سرشو برگردوند میگه: نکن دیوونه
کی گوش بده  10تا 15 تا
 کفری شد بلند میگه: د نکن دیگه ته خطی بلند شم با همین خط کش حسابتو می رسما
 شپلق {دوباره زدم}
همین که میخواست بلند شه پا گذاشتم به فرار اون هم دوباره دراز کشید
یه دقه بعد آروم آروم رفتم تو اتاق پشت سر داداش دومیه
شپلق ..فرااااااررررر
خیلی حال داد...

+ داداش دومیه این آخریه رو که خورد از خنده غش کرده بود می گفت خعلی خلی ...



ته خطی ...
۱۵ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ نظر

عصر با مامان و بابا رفتیم فروشگاه کلی خرید کردیم منم یه چیزایی واسه خودم برداشتم
پاستیل و آبنبات چوبی و آدامس {وانیل و پودر پودینگ هم گرفتم واسه شیرینی و دسر }
بعد بابا اینطرفم بود میگفت خو یکی هم واسه ..... بیار {داداش کوچیکه}
بعد مامان اونطرفم بود می گفت یکی هم واسه ....... بیار {داداش دومی}
برگشتنی هم مجله خریدم یه مجله ژورنال لباس با یه آشپزی
ولی از این آشپزیه خوشم نیومد کاش یه مدل دیگه برمیداشتم...




یه آبنبات چوبیا بودن توپی شکل کاش از اونا میخریدم اونا رو بیشتر دوس دارم
+ آیکون ته خطی ای که در حال پست گذاشتن آبنبات چوبی لیس می زنه {نی نی هم خودتونید}..:))


بعدا نوشت: پاستیل میخورم دقت نکرده بودم پاستیلاش خرسیه
یاد داش سهیل افتادم بی معرفت رفت حاجی حاجی مکه انگار نه انگار ما همشهری ننه اش بودیم بوخودا....



ته خطی ...
۱۲ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ نظر



پسر خاله:آدما نباس دوست پیدا کنن
چون وقتی میرن
وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی
وقتی نمیتونی درد و دل کنی
یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی
... و همه دوستی خلاصه میشه تو عکسهات و خاطراتت
هی بغض تو گلوت گیر میکنه
خفه ات میکنه
آدما باس همیشه تنها بمونن



ته خطی ...
۱۰ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۱ موافقین ۶ مخالفین ۰


صبح مامان بیدارم کرده که چقد میخوابی و از این حرفا پا شدم می بینم ساعت 8 صبحه
{انگار نه انگار که جمعه ست}

بعد برگشته میگه مرغ رو تمیز کردم برنج هم خیسوندم ناهار رو درست کن من دیگه کاری باهات ندارم میرم کتاب بخونم

میگم مامان چی درست کنم میگه هر چی میخای درست کن

چخد سخته تصمیم گیری این مامانا چی می کشن واقعن بعد کلی فک کردن تصمیم گرفتم از مرغ بپزم بذارم تو فر

مامان میگه مگه میخوا واسه شونصد نفر غذا بپزی اینقد تو آشپزخونه ای :))))

بابا و داداش دومی رفتن کوه امروز نبودن داداش بزرگه هم مسافرته

من و مامان و داداش کوچیکه بودیم اینو درست کردم 



بعد مامان اومده تو آشپزخونه میگه این که کمه مرغ به اون بزرگی همینشو درست کردی؟؟

میگم :خو چیه 3نفریم دیگه

اینارو هم تو این هفته درست کردم

"کیک لیمو"

 "اینم باقلوا هندی بود "اولین بار بود درست کردم



"کلوچه خرمایی"

مامان میگه همینا رو درست کردی؟میگم 7تا دیگشون تو فره هنوز

میگه زحمت کشیدی {متلک انداخت این یعنی کمه}



"اینم بامیه"



اینو هم دیشب درست کردم

"نان لایه ایی خرما"


+ من هرچی درست می کنم این مامان ما یه گیر میده اصن تقصیر منه که اینقد هنرمند شدم...بوخودا



ته خطی ...
۱۰ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

دیروز نماز عید فطر رو نرسیدم برم واس همین هم به امامت و جماعت خودم تو حیاط خوندمش...

میخواستیم بزنیم بیرون هرکی یجا رو واسه رفتن گفت که این وسط یکی مخالفت می کرد

بعد تصمیم گرفتیم بریم روستا خونه عمو

یکی از دختر عموها با دختر کوچولوش روستا بودن {خونشون خرمشهره تعطیلات اومده بودن}

بعد ما پسرعمو با 2تا پسرش و دختر عمو با پسر و دخترش اومدن روستا یه ساعت بعد هم

یه دختر عمو دیگم با 2تا دخترش و یکی از نوه های عمو با زن وبچه اش اومدن خونه عمو
حسابی شلوغ بود بعد ناهار امیر رضا {یکی از پسرای پسر عمو } شروع کرد به بازی کردن یه نمایش
کلی بهش خندیدیم من به شخصه فکم درد گرفته بود تازه بازی کردنش هم تصویری بود...:D
بعد ازظهر هم مردا رفتن اون سر روستا خونه عمه ما خانما هم موندیم خونه به تعریف و غیبت و البته کارهای خانمانه:D
این وسط مامان بنده برگشته به دختر عمو {همون که از خرمشهر اومده} میگه: موهای ته خطی رو واسش کوتاه کن
منو نمیگید چشام داشت از حدقه می زد بیرون از زور تعجب
دیروز موهامو کوتاه کردم الا بلندیشون تا رو شونمه و تا بالا خورد شده {مدل لِیِر} دیگه نمیتونم مث قبل دم اسبیشون کنم:((
ولی در کل خوشحالم بلاخره بعد 5-6 سال موهای بنده کوتاه شده از یکنواختیشون خسته شده بودم...
شام هم موندیم بعد شام برگشتیم کلی هم گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم...
بودن تو اینطور جمع های شلوغ رو دوس دارم...:D

پ.ن : فک کنم 2 یا 3 سال پیش بود میخواستم موهای چتریمو کوتاه کنم
{گفته بودم مدرک آرایشگری دارم و ....خو الا گفتم دیگه :D }
بعد تو همین هی شیطون رفت تو جلدمو 5سانت از نوک کل موهامو کوتاه کردم
چند دقه بعد وقتی مامان دید موهام کوتاهتر شده نه گذاشت و نه برداشت شپلق زد زیر گوشم
دلیلشو نپرسیدم بعد مامان خودش گفت :اومدیمو من چند وقت دیگه میخواستم شوهرت بدم
کی عروس مو کوتاه دیده
خلاصه مادر ما چند ساله به همین بهانه نذاشت مو کوتاه کنم واسه همین وقتی دیروز
اینو گفت یه سکته کوچولو و خفیف زدم ....بوخودا :)))))

+ مامانم میگه اینقد تو آینه موهاتو نیگا میکنی خل نشی...
الا میتونید یه عدد ته خطی ندید بدید تصور کنید که بعد سالها چهرش کمی تغییر کرده ...:D



ته خطی ...
۰۸ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ نظر