::: خط خطی :::

۲۳ مطلب با موضوع «خانوادگی» ثبت شده است

دیشب یه جایی دعوت بودیم شخص دعوت کننده تو یکی از اتاقهای منزل پدری زندگی میکنه سالهاست 

به دلیل کوچیک بودن اتاقشون و ایضا نداشتن آشپزخانه مستقل مهمونی رو پذیرایی منزل پدر میگیره 

برادر کوچیکتر شخص مذبور نیز تو مهمونی حضور داشت

شب نسبتا خوبی بود اخر شب پسر کوچیکتر رفت و دقایقی بعد تماس گرفت 

یه لحظه صب کنید ...

نوع نوشتارم یه حالیه ...

بگذریم 

زنگ زد دعوت کرد کل خانواده فردا شب مهمون اون باشیم با مامان تلفنی حرف زد و کلی اصرار که نمیخایم زحمت بدیم و این حرفا حالا جفت مامانم زن دایی و دختر دایی نشستن و میگن چه اشکال داره دعوت کرده دیگه تعارف نکنید قبول کنید و این صوبتا 

بعد قبول کردن دعوت دختر دایی خطاب به مامان میگه:خدا خیرت بده عمه چرا تعارف میکنی بابا بذار بریم من چهار ساله خونه داداشم نرفتم حداقل به بهانه شما برم خونشو ببینم و......(این یعنی کلی ذوق کرد)

مادر:آره گفت فردا شب خونه آقام در خدمتتونیم میخاد مهمونی رو اینجا بگیره

قیافه دختر دایی و زن دایی دیدنی بود

زن دایی که زود خودشو جمع کرد 

دختر دایی برگشته میگه:مگه خودش خونه نداره که اینجا دعوت کرده اوووون سر شهر میخاد پاشه بیاد اینجا مهمونی بگیره

اصن من فردا شب میخام برم مهمونی یکی دیگه میخاد کاراشو بندازه گردن ما و ....(این یعنی به مزاجش خوش نیومد)

_________

حالا اینارو بیخیال به نظرم کار زیاد درستی نیس حالا قضیه پسر بزرگه فرق داره دیوار به دیوار و فضای اتاقش بسیااار کوچیک اما اون با یه خونه نه کوچیک ....

+بنده مزدوج بشم همچین کاری رو نمیکنم هرچقد هم منزلم کوچیک باشه مگه اینکه واااقعن تعداد مهمونام اینقدی زیاد باشه که خونه  خودم کفافشونو نده

مهمون اشخاصی شدم که تو خونه ای که پذیراییش یه فرش دوازده متری میخوره 15نفر رو هم شام دادن (یاد بگیرین مردم)

حالا امشب باز خونه دایی دعوتیم این بار به خرج پسر دایی کوچیکه


+دیشب مانتو مشکیمو پوشیدم چه گرم بود من امشب چی بپوشم:(



ته خطی ...
۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

از همون اول جواب قطعی به پدر گرام دادم 

بابا میگه برادر بزرگمه و سخته واسم جواب رد بدم

و من تو کتم نمیره به خاطر دل کسی دیگه پا رو دل خودم بذارم

حالا طرف هر کسی میخواد باشه ...

کاشف به عمل اومد که خانواده هم زیاد میل و رغبتی به این وصلت ندارن 

فقط نمیدونم چرا منو تو این یه هفته تو منگنه گذاشتن و هی ....

امروز جواب نهایی رو به پدر گرام دادم و آب پاکی رو  ریختم رو دستشون

فقط نکنه یهو با عمو بمونن تو رودروایستی و بگن بله:))

----------------------

نشستیم سر میز ناهار میخوریم مامان میگه نظرت چیه؟

میگم نظر شما چیه؟

بعد از کمی جر و بحث بلاخره خانواده تفره رفتن رو میذارن کنار

مامان میگه والا من که میگم از نظر ظاهر و قد و قواره به تو نمیخوره

میگم پس چه جور ادمی به من میخوره؟؟

مامان با لبخند به بابا نیگا میکنه بابا میگه:یه پسر قد بلند چارشونه کمی هم تپل 

و خدا میدونه من با شنیدن این حرف ذهنم کجاها رفت (آیکون رویا و این حرفا)


+نیمه گمشده کجایی خودت رو با شرایط موجود وفق بده :))

ته خطی ...
۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۳ موافقین ۸ مخالفین ۱


http://www.smileygarden.de/smilie/Schleifchen-Girls/smilie_girl_115.gif


گیر دادنم اثر کرد {در راستای پست پایین }

پدر دیشب زنگید به دختر عموها و دعوتشون کرد + عمو و زن عمو

حساب کردیم 16 نفر مهمون واسه امشب

صبح بعد از صبحونه یه پیرهن مردونه گشاد تنم کردم و موهامو بستم بالا

مامان میگه میخا چیکار کنی ؟؟میگم گلاب به روت و رفتم ....{چیه خو ضروری بود}

مامان میخنده میگه یه دشویی رفتن اینهمه مقدمه چینی میخاد

میگم خو لابد کار مهمی اون تو داشتم که باس آماده باش می رفتم :)))

 ازصبح دارم خونه تمیز می کنم و مرغ پاک می کنم و می شورم

شیشه ها و آینه ها رو برق انداختم مامان هم کل خونه و اتاقا رو جارو کرده و.......

مامان و بابا رفتن زیارت اهل قبور و بنده رو گذاشتن تا بقیه خونه رو تر تمیز کنم و دست بکار غذا بشم

یه حساب سر انگشتی کردم هزینه 3کیلو گوشت واسه کوبیده 4تا مرغ واسه خورش دوغ و نوشابه و میوه و....

فک کنم اگه بنده همون دو هفته پیش یه سر میرفتم کتاب فروشی و 10هزار میدادم یه دست کتاب

پیش انسانی می خریدم به صرفه تر بود اینطور نیست؟

خب باز خداروشکر خانواده رضایت دادن و بنده امشب کتابام میرسه دستم

مطمئنن امشب با تمام خستگیاش خوش میگذره و امیدوارم خوش بگذره

{مهمونی رفتن و مهمون اومدن رو دوس دارم}

اوه اوه دیر شد من برم به کارام برسم که الانه مامان میاد و پوستمو می کنه...


+ حالا خنده خنده دختر عمو امشب فراموش کنه و کتابارو نیاره :))))

+خیلی دلم یه خواهر میخاد حتی الامکان یه خواهر بزرگتر از خودم

{مدیونید اگه فک کنید بخاطر کارا و مهمونی امروزه}:D

+تک دختری دردسر داره...اینجا کیا تک دخترن؟؟؟



ته خطی ...
۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ نظر


دیروز با داداش بزرگه رفتم درمانگاه سپاه واسه دیدن یه دختر {شوهر خانم دکتر معرفی کرده بود }

در ورودی برادران - خواهران بود از طرف خواهران رفتم خانمه سرش تو کمد بود پرسیدم :قضیه چیه میگردید؟

گفت :نه با چه قسمتی کار داری؟؟

+درمانگاه

- اگه سوال داری بذار آقاتون بره بپرسه شما بمون تا برگرده

+نه کار دارم خو

- پس باید چادر بپوشی

+ ههههه شوخی می کنی؟؟

- نه خانم بدون چادر نمیشه یه کارت شناسایی بده بهت چادر بدم

+ فقط گواهینامه همرامه

- همون خوبه

گواهینامه رو گرو گذاشتم و یه چادر گرفتم خانمه گفت من کار دارم میرم یجایی اگه برگشتی و من نبودم

گواهینامه ات تو این کشو گذاشتم خودت بردارش چادر رو هم بذار همینجا

چادر رو اوردم تو محوطه همونجور که غر میزدم چادر رو باز می کردم ببینم سر و تهش کجاست {چادر ملی بود}

من: ای بابا مسخرشو درآوردن انگار چه خبره عادم واس درمانگاه رفتن هم چادر می زنه و.....

داداش هم مونده بود نیگام می کرد چادر رو زدم و باهم رفتیم درمانگاه {درمانگاه چی نبمه ساخت پر از گچ و سیمان و ..}

از در ورودی رد میشدم یهو خودمو تو شیشه دیدم میگم:اااه جون من ببین چقد بهم میاد عادم کیف می کنه

این داداش ما هم هی تایید می کرد و می گفت ته خطی قدت بلندتر شده ها خوشگل شدیا بهت میادا و.....

منم هرجا که کسی نبود و خلوت بود عین این ندید بدیدا با چادر مانور میدادم

هر وقت هم کسی از دور میومد بی حرکت میموندم کسی شک نکنه

به داداش میگم خدا وکیلی باحاله خوشمان آمد

برگشتنی خانمه اونجا بود وگرنه گواهیناممو برمیداشتم و با چادر میزدم به چاک {چیه خو خیلی خوشم اومد}

عاقا من هی میخواستم به این خانمه بگم ازش خوشم اومده اینو بده به من روم نشد :(((

تو ماشین داداش میگه :ته خطی خداییش خیلی ناز شده بودی میخوام واست یه چادر ملی بگیرم

نچ نمیخوام به خودت زحمت نده

مگه نگفتی خوشت اوده ازش؟؟

عاره گفتم ولی هواش از سرم پرید بعد هم این یکی خوش دوخت بود از چادر ملیا خوشم نمیاد..:D


+ این داداش بزرگه مصممه به هر طریقی شده بنده رو چادری و سپس طلبه نماید....


پ.ن : بادم رفت بگم دختره مورد پسند واقع نشد داداشم گفت به من نمیخوره پرونده بسته شد...




ته خطی ...
۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر


شام دیشب رو مامان درس کرد بعد به من گفت برو غذا رو بریز بیار شام بخوریم منم گفتم : چون شما درس کردی

شما هم بریز بعد مامان یه نیگا کرد و محکم گفت :نمیریزم بمون تا از گشنگی بمیرید

حرف مامان 2تا نمیشه دیگه افتاد گردن خودم...

سر کشیدن شام این اومد تو ذهنم منم جو گرفتم زیر لب زمزمه می کردم

سیم سالا زیبا شاخه گل تنها حالا من از اینجا شهر مترسکها واسه همه یارا یه خبری دارم

دیدینگ دیدینگ دین دین دیری ریری رینگ رینگ {این هم آهنگ وسطش بود}نیشخند

بعد همه داشتن اینجوری نیگام می کردن خنثی

{این شعرو اول راهنمایی که بودم شنیدم }

-------------------------------------------------------------------------

بعد شام اینقده به دست و پای این داش بزرگه پیچیدم که بیا بریم بیرون من مسواک بخرم اونم هی

می گفت دلم درد گرفته نمیام دیگه راضیش کردم رفتیم نصفه شبی چندتا فروشگاه و داروخانه شبانه روزی گشتم

ولی مسواک گیر نیاوردم {عروسکی میخواستم } داشتنا ولی خیلی کوچیک بودن اندازه یه کف دست

تو فروشگاه آخری اینو خریدم ...
خعلی دوسش دارم...قلب

-----------------------------------------------------------------------

امروز صبح خواب بودم یهو با صدای در بیدار شدم یه چشمو باز کردم {چش چپم باز نمی شد}

دیدم داداش بزرگه داره میاد با خودم گفتم لابد اومده آب بخوره چشامو بستم دوباره بخوابم

بعد یهو گفت : ع ته خطی خوابت برده پاشو دیره هنوز سحری آماده نکردی

بعد دوباره چشمو باز کردم {همون یه دونه رو } گوشی کنارمو برداشتم و درشو باز کردم تا ساعت رو ببینم

داداش گفت پاشو بابا 4 و 20 دقست الا اذون میخونه دیگه مامان هم بیدار شد غذا رو گرم کرد 

هول هولکی سحری خوردیم... هیچوقت تو عمرم 10 دقه ایی غذا نخورده بودم + مسواک

خیلی تشنمه کاش زودتر اذان رو بگن...


بعدا نوشت: وب دوستان رفتم پستاشون رو هم خوندم ولی نتونستم کامنت بذارم نمیدونم سیستم چه مرگش شده

نظرات وبلاگا رو باز نمیکنه باز شدن هر نظر 10-15 دقیقه طول می کشه دیگه شرمنده دوستان

درست شد میام وبتون...



ته خطی ...
۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۹:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ نظر