::: خط خطی :::

۲۵ مطلب با موضوع «گاهی» ثبت شده است


ع وا من تازه این شماره مطلب بالا رو دیدم

تو بلاگ پست جدید که میخوا بنویسی بالاش نوشته شماره مطلب ..{عددشو میذاره}

الا مال من 62 بود ....من اینو تازه دیدم جدید اومده یا من گیجم؟؟؟؟


سوغاتی دایی رسید دستم  این خیلی هم عالی


+ هر چه از دوست رسد نکوست....



ته خطی ...
۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

از صبح حال و روز خوبی ندارم {البته جسمی} از نظر روحی که چند روزه تو این دنیا نیستم

بعد صبحانه رفتم تو اتاق و افتادم رو زمین یه بالش کشیدم زیر سرم گلوم درد می کنه

حالت تهوع و سرگیجه بدی دارم مامان از بابا خواست ببرتم دکتر بلند شدم و لباسامو پوشیدم

به تزریقاتی رفتن اکتفا کردم تو مطب روبرو خانم کریمی نشسته بودم تا بابا آمپولا رو از داروخونه

بگیره صدای یه آواز میومد چند ثانیه بعد یه مرد جوون ژولیده تو در ظاهر شد داشت میخوند

چشات منو کشته لبات چقد نازه چقد نازه {کمی هم ریتم داشت}

خانم کریمی :برو اینجا چیزی نیست {واسه گدایی اومده بود}

دوباره شعرشو تکرار کرد خانم کریمی اخمی کرد و بلند شد:مگه نمیگم برو بیرون بیام با لگد......

مرد رفت {یه لحظه ازش ترسیدم دلیلشو نمیدونم}

3تا آمپول زد یه پنی سیلین یه دگزا { دگزا اینطوریه؟؟؟بیخیال بابا حال ندارم}

یه آمپول دیگه واسه سرگیجه یه مایع زرد و قرمز مخلوط کرد

حس میکنم حالا دیگه سرگیجه ام بیشتر شده از وقتی برگشتم با بی حوصلگی ناهار خوردم

و نماز خوندم{اول نماز بعد ناهار} از اون به بعد زیر پتوام همه اش خواب بودم

یکی دوبار رفتم آب خوردم اما زود برگشتم و دراز کشیدم حالم خیلی بدتر شده الا دیگه

بدن درد هم بهش اضافه شده مامان میگه پاشو هرچی بیشتر بخوابی بدتر میشی....


+بدجوری منگم انگار تو این دنیا نیستم....

+شرمنده اگه این پست درهم برهم بود با این حال بهتر از این نشد...





ته خطی ...
۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر


صدای ارگ عروسی میاد فک کنم کوچه پشتی باشه داره لری میزنه


{تو عزیز هونمی دور خمش گل بکارت تو بوته رازونمی} لری و با ریتم بخونید


لامصب صداش بلنده انگار بغل گوشت دارن میزنن آدمو به رقص میندازه


دوستان بنده نظرم عوض شد رو آموزشای من اصلا حساب نکنید 


من واسه هیشکی فداکاری نمیکنم اوضاع خطریه دلیلش هم تو ادامه مطلبه


+از وقتی این عکسو دیدم نظرم عوض شده

ته خطی ...
۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر


       از رفتنایی که هیچ اومدنی توش نیست بیزارم


+یادم باشه و یاد بگیرم واسه کسایی ارزش قائل بشم که واسم ارزش قائل میشن.....



ته خطی ...
۳۰ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر
تو ماشین نشسته بودم مامان و بابا هم جلو نشسته بودن و با هم حرف میزدن
از تو ماشین بیرون رو نیگا می کردم یه ماشین رسید کنارمون
یه نیگا به راننده کردم و یه نگاه به خانمی که کنارش نشسته بود
اولش قیافه خانمه واسم آشنا بود بی تفاوت گذشتم
چشام افتاد به کسی که صندلی عقب نشسته بود
نگام تو نگاش گره خورد خشکم زد نمیدونستم باید چه عکس العملی داشته باشم
اون هم فقط نگاه کرد کمی تو چهره اش تعجب بود ولی من خنثی خنثی
بابا سرعتش رو بیشتر کرد و ماشین کناری عقب موند
اینقد مات بودم که نگام به عقب مونده بود آروم برگشتم و جلومو نیگا کردم
حس بدی داشتم دلشوره ترس ......نمیدونم از دیدنش خوشحال بودم یا ناراحت
یه روزی دوسش داشتم خیلی زیاد هر روزمونو با هم میگذروندیم
روزای شاد و غمگینی با هم داشتیم {2سال مدت کمی نیست}
گاهی کمکم کرده بود اما بیشتر اوقات....
وقتی نوجونی کوری خوب و بد رو تشخیص نمیدی فک می کنی داری کار درست رو می کنی
ولی چند سال بعد وقتی به گذشته نیگا می کنی تازه میفهمی چه غلطی کردی
و چه به سرت اومده تازه روزای حسرت و پشیمونی شروع میشه
 یه روزی اون دوست واسه من همه چیز بود حرفش حرف بود و....
اما گذشت و این روزا وقتی بهش فک می کنم می بینم بیشتر زخمامو از همون خوردم
بیشتر دروغا رو از زبون همون شنیدم  من دختر آرومی بودم اون یه روزی منو ......
نه نمیخوام باهاش روبرو بشم نمیخوام باهاش از نزدیک حرف بزنم یا...
باهاش قهر نیستم با دلخوری از هم جدا نشدیم فقط یهو دور شدیم
اون هم بخاطر تغییر شرایط زندگیمون

+این دوری رو دوس دارم
+تو روح اون منحرفی که فک میکنه منظورم یه پسره {اصلا منو این حرفا؟؟}
+اسمش نازنینه دوست و همکلاسی دبیرستانم....

ته خطی ...
۲۸ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ نظر