::: خط خطی :::

۲۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است


**********************************

**************************

*****************************************


+********************************


{متن این پست بنا به دلایلی حذف شد}




ته خطی ...
۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۷ نظر

دلمه


عصری با مامان و بابا و داش کوچیکه رفتم بیرون میخواستم قسط داداش بزرگه رو از پای باجه بریزم به حساب

بعد از تموم شدن کارم رفتیم پارک بابا واسمون بستنی شکلاتی با شیرینی خرید خیلیهم خومشزه {خوشمزه} بود....

با بابا رفتم نمازخونه ی پارک نمازمو خوندم و دور پارک رو دوتایی پیاده روی کردیم

برگشتنی دیدم مامان تنها نشسته یه بشقاب دلمه هم کنارشه میگم مامان اینا رو کی داده؟؟

میگه اون خانواده کناری آوردن

قیافشون هم اشتها برانگیز بود فوری یکیشونو برداشتم نرم و خوشمزه {خومشزه}

تموم که شد بشقاب خالی رو یه دستمال کشیدم

و بردم دادم به یکی از خانما تشکر کردم و گفتم که واقعا خوشمزه بود

خدا از این همساده ها نصیب همه بکنه...:D

+عکس تزیینیه.....



ته خطی ...
۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

0


یه شب کنار داداش نشسته بودم گوشیش هی زنگ میخورد داداش برمی داشت ولی حرف نمیزد

کسی که پشت خط بود هم اصلا حرف نمیزد {شماره ناشناس بود} واسه بار 5-6 زنگ زد داداش

گوشیشو داد دست من و گفت بگیر ته خطی بردار یه الو بگو ببین طرف دختره یا پسر

منم گوشی رو برداشتم:بله بفرمایید

صدا یه پسر اومد: الو سلام

گوشی رو سریع قطع کردم و دادمش دست داداش

+یه پسر بود

-خب دیگه بقیه اش با خودم

داداش جواب تلفنشو نداد شروع کرد به اس دادن داداش دومی هم سرکارش گذاشت

این پسره خنگ احمق تا 3ماه اس میداد و واسه داداشم لاو می ترکوند

بعد جالبه به داداشم می گفت سوگلی...

این سوگلی {طبق دروغای داداش}تو یه خانواده شلوغ زندگی می کرد که فقط خونشون2تا اتاق

3در4 داشت واسه همین هم نمیتونست تلفنی حرف بزنه پسره هم تو اون 3ماه فقط یکی دوبار گیر

داده بود که صدای سوگلی رو بشنوه

داداش میگفت یبار که پیله کرده گوشی رو دادم رفیقم صداشو دخترونه کرده و باهاش حرف زده ما

هم کلی بهش خندیدیم جالبه پسره خفن قصد ازدواج داشت اینقد التماس می کرد بیاد سوگلی رو

ببینه با اینکه اون سر کشور زندگی میکرد و از دو شهر متفاوت بودن...

پسره واسه سوگلیش یه روز درمیون شارژ می فرستاد گاهی هم هر روز داداش روزی 2بار باهاش

دعوا راه مینداخت و بهم میزد اون هم میگفت از سگ کمتره اگه باهاش آشتی کنه نیم ساعت بعد

اینقد التماس می کرد تا جواب اسشو بده{حالا نمیدونست طرف پسره و اونو اسکول کرده داداش

هم ماجراشونو تعریف می کرد و میخندید}خلاصه داداش به یه بدبختی دست به سرش کرد

چند روز پیش بعد از 6ماه اس داده که شمارتو گم کرده بودم سوگلی من دلت واست تنگ شده و..

داداش گوشی رو برداشت و گفت آقا مزاحم نشو این خط واگذار شده 

بیچاره پسره پنچر شد {اگه میدونست تمام این مدت داداشم داره سرکارش میذاره خودشو می کشت}


+فک نمیکردم یه پسر اینقد بی ظرفیت باشه که با یه بله بفرمایید اینطوری سرکار بره...

البته بنده مدتها عذاب وجدان داشتم و به داداش می گفتم گناه داره سربه سرش نذار

داداش می گفت خوبش می کنم حقشه می گفت خیلی بی تربیت و بی حیاست...


+زنگ خور گوشیم خیلی هم خوشگله...





ته خطی ...
۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر


من نمیخوام دستم به خون هیچ جوجه ای آغشته بشه و تصمیم گرفتم فقط بهشون خوبی کنم

ولی نمیدونم چرا همش همه چی برعکس میشه جوجه هامو که معرف حضورتون هست اینا  رو میگم

یکیشون چند روزی ناخوش بود یعنی حس می کردم بی حاله {فک کنم سرماخورده بود}

غذا نمیخورد و یه گوشه می نشست و فقط نیگا می کرد دیروز دیدم اینطوری فایده نداره

با این کاراش از گشنگی می میره از تو حیاط آوردمش طبقه بالا و گذاشتمش رو تراس

واسش آب و دونه گذاشتم نمیخورد منم خودم به خوردش دادمشون

{دهنشو باز کردم و دونه انداختم تو دهنش آب هم دادم بهش}

بعد هم واسه خوب شدن سرماخوردگیش بهش شربت سرماخوردگی دادم...

دو دقیقه بعد یهو جوجه افتاد به بال بال زدن خودشو میزد زمین و میپرید هوا {عین مرغ سرکنده ها}

1دقیقه ای رو بال بال زد و بعد افتاد و مرد ...

خب چیکار میشه کرد عمرش به دنیا نبود....

و بدین وسیله یکی از جوجه ها از دور رقابت های زنده ماندن جوجه ای حذف شد


+داداش بزرگه می گفت باید شربت مخصوص سرماخوردگی طیوری که تو طاقچه انباری بود

رو بهش میدادم ...بابا این حرفا چیه شربت شربته دیگه جوجه بی ظرفیت بود



ته خطی ...
۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ نظر


چند روز پیش که خونه دایی بودیم نشسته بودم یه گوشه

خاله کوچیکه هم با فاصله کمی روبروم نشسته بود

نیگاش کردم با چشم بهم اشاره داد که برم جفتش بشینم

نشستم جفتش همینطوری که روبرو رو نگاه میکردیم...

خاله:چطوری؟

من:خوبم

خاله:چند وقت دیگه میخوام بیام خونتون

من:خوب بیا

خاله:میخوام با فامیلم بیام

من:فامیلت کیه؟؟!!!

خاله:به تو چه

من:خوب بگو دیگه

خاله:تو نمیشناسیش

من:پس چرا به من میگی

خاله:میخوام بیارمش خواستگاری تو

من: {سکوت}

خاله:بیارمش؟؟؟؟؟

من:نکنه این هم مثل قبلیه که آورده بودی؟؟

خاله:نه در ضمن مگه قبلی چش بود؟

من:چش نبود گوش بود....

خاله:نه بگو خوب چش بود؟؟{عصبانیت}

من:هیچی فقط تو اون 6ماهی که خواستگار بنده بود بابا 10بار رفت تحقیق

همه فقط می گفتن پسره رو که نمیشناسیم اما باباش خیلی مرد خوبیه اینقد

که من داشتم خر می شدم برم زن باباش بشم....

خاله:{خنده از اعماق وجود} حالا این یکیو بیارم یا نه؟؟

من:چه می دونم تو هم با این فامیلای عتیقه ات....

خاله:خیلی خب حالا بذار زیر نظر گرفتمش پسر خوبی بود میارمش

من:{سکوت}

خاله:حالا شوهر می کنی یا نه؟؟؟

من:اگه آدمیزاد باشه چرا که نه هر چند چشم ازش آب نمیخوره...


روز بعد تو خونه دایی.....خاله هراسون اومد پیشم

خاله:به مامانت گفتی؟؟؟

من:چی رو؟؟

خاله:همون که بهت گفتم رو

من:قضیه کادو رو؟؟؟...

خاله:نه فامیلمو میگم

من:نه نگفتم .. بگم؟؟!!!

خاله:نه بگی با من طرفی فعلا چیزی به کسی نگو...

من:چششم...


+از بس دخمل خوفیم به کسی نگفتم حتی شما....

+پارسال خاله یه پسر آورد خواستگاریم {دوست و همکار شوهرش بود}

کارمند شرکت نفت 15شبانه روز خونه بود و 15 شبانه روز سرکار هیشکی

هم پسره رو درست و حسابی نمیشناخت فقط از باباش تعریف می کردن منم دیدم اینطوری

فایده نداره در ضمن 15روز تنهایی تو خونه سر کردن عذابه البته پدرش ضمانت کرده بود

که در غیاب پسر همه جوره هوای منو داره اما.....

بیخیال بابا مگه میشه 6ماه از سال رو آویزون خونه خانواده شوهر یا خانواده خودت باشی...

به قول داداش دومیه آدم با یه کارگر ازدواج کنه بهتره چون می دونی شب برمی گرده خونه....


+دوس ندارم تو زندگی سربار کسی باشم.....



ته خطی ...
۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ نظر