::: خط خطی :::

۱۹ مطلب با موضوع «اندر احوالات من» ثبت شده است



چند روز پیش خط ایرانسلم رو هزار تومن شارژ شگفت انگیز کردم تا ساعت 12 {10 دقه دیگه } فرصت دارم

خرجش کنم وگرنه همه اش می پره 1300 تومنی هست {300 هم قبلش داشتم}

این مدت خرج نشد {اخه یکی نیست بگه تو دیگه چرا شگفت انگیز می زنی}

عادم زورش میاد مفتکی پولش بپره دیگه واس اینکه نپره الا 1000 دیگه شارژ شگفت انگیز زدم تا 3 روز دیگه تمدید بشه 

بعد الا تمام امیدم به اینه که تو این 3 روز نیمه گمشده بنده پیدا بشه تا بتونم باهاش اینو خرج کنم


+آخر بدبختی که عادم 2تا رفیق نداره بهش اس بده شارژش رو دستش نمونه...

حالا این 2هزار و خورده ای رو چیکار کنم واقعن...



ته خطی ...
۲۴ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ نظر


یه ماه روزی چند ساعت سرکار رفتن پر

باس بدم یکی بیاد اساسی برینه تو این شانس سگی

کار همه باس خوب پیش بره بعد اون بختکه باس بگرده بیاد رو من چمباته بزنه


+ یادش می افتم مغزم داغ می کنه...


بعدا نوشت :ماه پیش یه خانمه زنگید که بیا کارگاه واسه یه کار منم رفتم بعد یه کار داد به بنده تا انجامش بدم

صاحاب همین کار برده بود به کار گند زده بود منم یه هفته روش کار کردم تا گند زده شده رو برطرف کردم

کار رو انداختم رو روال 3هفته هم روش کار کردم بعد رئیس موسسه میگه نه تا صاحابش نیاد نمیشه این کار رو ورداری

اصن نباید از اول شروع می کردی باید از کارای خود موسسه برمی داشتی منم گفتم به اعتبار حرف معاونت برداشتم

اون هم گفت تا اوشون {صاحب کار } نیاد من نمیتونم قرارداد ببندم چون ممکنه پول کارتو نده و.......

طرف بیمارستانه یه ماهه ازش خبری نیست بعد ........

بعد گند بزنم به این شانس کلی عادم تو اون خراب شده کار گرفتن منم کار گرفتم

تو روحشون اعصاب نمیذارن واس عادم فک کنم فیلمشون بود سختی کار انجام شده افتاده رو آسونیش ...


ته خطی ...
۲۱ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ نظر


مامان و بابا دارن با هم حرف میزنن منم کنارشون واستادم

بابا : امروز فلانی رو دیدم پرسید واسه پسرات زن نگرفتی دخترتو شوهر ندادی منم گفتم نه 

مامان : لابد تعارفش هم کردی ؟؟

بابا : عاره تعارف کردم گفت ایشالا عروسی بچه هات میام ...والا خوب دخترارو شوهر داد پسراش فقط موندن

مامان : مگه همه مث دختر توان بد و خوب کنن

بابا : چی بگم با اینکه دومادش شبیه معتاداست دخترش شوهر کرد الا داره زندگیشو می کنه

مامان : خوب تو هم دخترتو شوهر بده ببینم به معتاد می دیش ... تو نه به سالمش دادی نه معتادش

بابا : شانس من معتاد هم نمیاد اینو بگیره

مامان : شوهر ندادیش شرش از سرم کم شه .....

من : ای بابا من اینجام دارم می شنوما


+ دوستان بدی خوبی دیدید حلال کنید من رفتم

میخام برم موتاد بشم اصن میخام برم تزریقی بشم ....



ته خطی ...
۱۹ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹ نظر

عصر با مامان و بابا رفتیم فروشگاه کلی خرید کردیم منم یه چیزایی واسه خودم برداشتم
پاستیل و آبنبات چوبی و آدامس {وانیل و پودر پودینگ هم گرفتم واسه شیرینی و دسر }
بعد بابا اینطرفم بود میگفت خو یکی هم واسه ..... بیار {داداش کوچیکه}
بعد مامان اونطرفم بود می گفت یکی هم واسه ....... بیار {داداش دومی}
برگشتنی هم مجله خریدم یه مجله ژورنال لباس با یه آشپزی
ولی از این آشپزیه خوشم نیومد کاش یه مدل دیگه برمیداشتم...




یه آبنبات چوبیا بودن توپی شکل کاش از اونا میخریدم اونا رو بیشتر دوس دارم
+ آیکون ته خطی ای که در حال پست گذاشتن آبنبات چوبی لیس می زنه {نی نی هم خودتونید}..:))


بعدا نوشت: پاستیل میخورم دقت نکرده بودم پاستیلاش خرسیه
یاد داش سهیل افتادم بی معرفت رفت حاجی حاجی مکه انگار نه انگار ما همشهری ننه اش بودیم بوخودا....



ته خطی ...
۱۲ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ نظر

دیروز نماز عید فطر رو نرسیدم برم واس همین هم به امامت و جماعت خودم تو حیاط خوندمش...

میخواستیم بزنیم بیرون هرکی یجا رو واسه رفتن گفت که این وسط یکی مخالفت می کرد

بعد تصمیم گرفتیم بریم روستا خونه عمو

یکی از دختر عموها با دختر کوچولوش روستا بودن {خونشون خرمشهره تعطیلات اومده بودن}

بعد ما پسرعمو با 2تا پسرش و دختر عمو با پسر و دخترش اومدن روستا یه ساعت بعد هم

یه دختر عمو دیگم با 2تا دخترش و یکی از نوه های عمو با زن وبچه اش اومدن خونه عمو
حسابی شلوغ بود بعد ناهار امیر رضا {یکی از پسرای پسر عمو } شروع کرد به بازی کردن یه نمایش
کلی بهش خندیدیم من به شخصه فکم درد گرفته بود تازه بازی کردنش هم تصویری بود...:D
بعد ازظهر هم مردا رفتن اون سر روستا خونه عمه ما خانما هم موندیم خونه به تعریف و غیبت و البته کارهای خانمانه:D
این وسط مامان بنده برگشته به دختر عمو {همون که از خرمشهر اومده} میگه: موهای ته خطی رو واسش کوتاه کن
منو نمیگید چشام داشت از حدقه می زد بیرون از زور تعجب
دیروز موهامو کوتاه کردم الا بلندیشون تا رو شونمه و تا بالا خورد شده {مدل لِیِر} دیگه نمیتونم مث قبل دم اسبیشون کنم:((
ولی در کل خوشحالم بلاخره بعد 5-6 سال موهای بنده کوتاه شده از یکنواختیشون خسته شده بودم...
شام هم موندیم بعد شام برگشتیم کلی هم گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم...
بودن تو اینطور جمع های شلوغ رو دوس دارم...:D

پ.ن : فک کنم 2 یا 3 سال پیش بود میخواستم موهای چتریمو کوتاه کنم
{گفته بودم مدرک آرایشگری دارم و ....خو الا گفتم دیگه :D }
بعد تو همین هی شیطون رفت تو جلدمو 5سانت از نوک کل موهامو کوتاه کردم
چند دقه بعد وقتی مامان دید موهام کوتاهتر شده نه گذاشت و نه برداشت شپلق زد زیر گوشم
دلیلشو نپرسیدم بعد مامان خودش گفت :اومدیمو من چند وقت دیگه میخواستم شوهرت بدم
کی عروس مو کوتاه دیده
خلاصه مادر ما چند ساله به همین بهانه نذاشت مو کوتاه کنم واسه همین وقتی دیروز
اینو گفت یه سکته کوچولو و خفیف زدم ....بوخودا :)))))

+ مامانم میگه اینقد تو آینه موهاتو نیگا میکنی خل نشی...
الا میتونید یه عدد ته خطی ندید بدید تصور کنید که بعد سالها چهرش کمی تغییر کرده ...:D



ته خطی ...
۰۸ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ نظر